۷: لیام

339 100 20
                                    


در یخچال را میبندم و با ظرف پر از سالاد میوه به دست، سمت میز وسط سالن میروم.

ظرف را روی میز میگذارم و  دورتا دور خانه را از نظر میگذرانم مبادا نبودنت گوشه ای نشسته باشد و حضورش را جار بزند.

اما نیست.

خانه، درست همانطور است که بود.
دوباره خانه شده.

نه از ارتفاع چند اینچی خاک روی میز تلویزیون خبری هست و نه از ظرف های کثیف گوشه و کنار سالن و آشپزخانه.

تنها چیزی که کم دارد، لیام خندان لم داده روی مبل است که بزودی آن هم اضافه میشود. البته نه دقیقا، اما از هیچ بهتر است.
خیلی بهتر

با صدای زنگی که پس از ماه ها به صدا در می آید، میفهمم که بزودی، رسیده است.

دستم را روی دسته ی پارچه ای مبل فشار میدهم و از جا بلند میشوم و به سمت در میروم.

سعی میکنم لبخندی دوستانه روی لب هایم بنشانم و
در را باز میکنم.

کرولاین با همان لبخند مادرانه همیشگی و کت شلوار خاکستری رنگش پشت در ایستاده و پسرک موفرفری که دستش را گرفته، با چشم های قهوه ای درشتش به من نگاه میکند.

-صبح بخیر زین

کرولاین با همان لبخند میگوید و دستم را می فشارد.

سمت پسرک فرفری اش برمیگردد و روی دو زانو مینشیند تا هم قد او باشد.

- صحبت هامونو یادت نره مرد جوون. گریه نه، غرغر نه، دعوا هم نه. زین رو اذیت نمیکنی تا ماما برگرده. باشه لیام؟

لیام کوچک چشم هایش را باز و بسته میکند و سرش را تکان میدهد.

کرولاین توصیه های آخر را میکند و بالاخره، در بسته میشود.
به چشم های پر از کنجکاوی کودکانه و خجالتش نگاه میکنم و سعی میکنم از خجالتش کم کنم.

- من یه عالمه ماشین اسباب بازی دارم لیام. میخوای بهت نشون بدم؟

سرش را تکان میدهد و میگوید:
- ماشین دوس ندارم.

- پس تلویزیون ببینیم؟
- تله زیون نمیخوام.

- میوه بخوریم؟
- نه..

میگوید و با لبه ی تیشرت سفیدش بازی میکند.

- شکلات چطور؟
با شنیدن اسم شکلات، سری را که پایین انداخته بالا می آورد
- شتلات دوس دارم اما
با یادآوری چیزی دوباره سرش را پایین می اندازد

-اما ماما دیه اجازه نمیده شتلات بخورم.

دلم برای مظلومیتش ضعف میرود و دستم را روی فرفری هایش میکشم.

- ماما حتما با یه دونش مشکلی نداره. فقط یه دونه میخوریم. اما اگر دوتا ام خوردیم، لازم نیس چیزی بدونه. مگه نه؟

سرش را بلند میکند و در چشم هایش دیگر خبری از خجالت نیست. فقط شیطنت مخصوص یک بچه سه ساله.
- ماما نمیدونه!!

ظرف پر از شکلات فندقی را جایگزین سالاد میوه میکنم و

حالا، ما سه نفریم.
من،
نبودنت،
و لیامی که میان زرورق های شکلات روی مبل لم داده و با چشم های قهوه ای و صورت غرق شکلاتش برای من میخندد.

نبودنتWhere stories live. Discover now