۵: پنیر و خیارشور اضافه

332 104 19
                                    


ساعت پنج و ده دقیقه ی عصر است و الان است که در را باز کنی.
صدای جیرینگ جیرینگ کلیدهایت می آید و بعدهم، باز شدن در.

تاریکی خانه را که میبینی، تعجب میکنی. نمیدانم شاید هم میترسی. ترسی که از تولد شانزده سالگی لعنتیت هنوز هم مانده و قصد رفتن ندارد.

اسمم را با صدای لرزان زمزمه میکنی و بعد، اشتون طبق وظیفه اش چراغ ها را روشن میکند، دانه های ریز و درشت برف شادی فضا را پر میکنند و تنها با دیدن چشم هایت، خستگی تمام این چند روز انگار که از تنم فرار میکند.

میخندی و میشنوم آن نفس آسوده ای که حین بغل کردنم آزاد میکنی.

پیشانی ات را به پیشانی ام میچسبانی و همان جمله ی بی معنی ات را تکرار میکنی - ممنون که یادت مونده بود زی..

و بعد بوسه ای که روی پیشانی ام مینشانی و من حتی با دیدنش، گرمای لب هایت را روی پوستم احساس میکنم.

صحنه ی آخر هم چیزبرگر های روی هم چیده شده ایست که ایده ی شمع های روی آن ها از اشتون بود اما غر های کرولاین را بخاطر طعم پارافین، من شنیدم.

تلویزیون را خاموش میکنم و سمت یخچال میروم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم.

کیک تولد پر از شکلاتی که برایت سفارش داده بودم را به پسربچه ای که با لباس چهارخانه ی پاره و کفش های کهنه به کیک های داخل ویترین شیرینی فروشی خیره شده بود دادم و حالا، من مانده ام و یخچالی که تنها محتویاتش، یک شربت استامینوفن تاریخ گذشته است و یک شیشه آب.

شلوارک مشکی رنگم را با جینی که نمیدانم از کی روی دونفره ی جلوی تلویزیون افتاده عوض میکنم و کیف پول چرمی تو که چندوقتیست کارت های من جای کارت هایت را در آن گرفته اند برمیدارم و به سمت مک دونالد اول خیابان، خانه را ترک میکنم.

از پسر بلوندی که شیفت شب های این شعبه است، خوشم می آید. بعد از دو سه بار هم کلام شدن باهم میدانم که عاشق شغلش است و غذا خوردن. همیشه هم میخندد.
با همان لبخند مهربان همیشگی سفارشم را میگیرد و ده دقیقه بعد، با یک همبرگر ساده در دست و یک چیزبرگر با پنیر و خیارشور اضافه آن طرف میز، نشسته ام و به صدای آهنگ اد شیرن که از بلندگوهای فروشگاه با ولوم نه چندان زیاد پخش میشود گوش میدهم و به این فکر میکنم که نبودنت امروز را دست از حسادت کودکانه اش برداشته و اجازه داده که راحت تر از همیشه با خاطراتت زندگی کنم.

باید از او تشکر کنم که حداقل این یک روز را در سال به حالم دلسوزی میکند.
شاید دفعه بعد، غذای آنطرف میز را به سلیقه ی او سفارش بدهم؛

به سلیقه ی نبودنت.

نبودنتWhere stories live. Discover now