کلید خاکستری رنگ را در قفل میچرخانم تا در نمایشگاه را باز کنم؛ اما نمیشود.
چشم هایم را برای "زین هزار بار بهت گفتم، باید یکم دستگیره رو بکشی سمت خودت تا باز بشه" ای که احتمالا قرار است بگویی میچرخانم اما اواسط چشم چرخاندنم، یادم می افتد.
سرم را تکان میدهم و دو لنگه ی در را باز میکنم و پرده های زرشکی زشتی که سلیقه تو هستند را کنار میکشم تا خورشید تابستان راهش را به درون نمایشگاه پیدا کند.
چشمم که به برق انعکاس نور خورشید بر گلدان فلزی روی میز می افتد، به بهانه خرید لوندر تابلوی بسته است را دوباره میچرخانم و به سمت گلفروشی آن طرف خیابان میروم تا از دختر گلفروش و بچه اش هم حالی بپرسم.
دختر گلفروش با آن موهای بافته شده و پیراهن گشاد پر از گل آفتابگردانش، با شنیدن صدای زنگوله های دایره ای شکل بالای سر در، سرش را به سمتم بر میگرداند و با دیدنم لبخندی میزند.
حالشان را که میپرسم، با همان لبخند دستش را روی شکمش میگذارد و جواب میدهد.
کمی صحبت که میکنیم، چند شاخه لوندر برمیدارم و خداحافظی میکنم و سعی میکنم به نگاه غمگین پر از دلتنگیش وقت حرف زدن راجب اسم بچه، فکر نکنم.
چون حالم را خراب میکند.
فکر کردن به اینکه این موجود بی شکل قرار است اسم موردعلاقه ات را برای خودش داشته باشد، حالم را خراب میکند و من به تو قول داده ام که از همه چیزهایی که حالم را ابری میکنند، دور بمانم. غافل از اینکه دلیل اصلی روی کمرم پریده و پاهایش را دور شکمم حلقه کرده و حتی یک لحظه هم تنهایم نمیگذارد. گهگاهی هم به خاطرات مشترکم باتو حسادت میکند و از حرص، انگشت هایش را دور گلویم می پیچد و فشار میدهد تا نفسم را بند بیاورد.
گلدان نقره ای رنگ که حالا پر شده را سرجایش برمیگردانم و روی صندلی چوبی پوسیده ی دوست داشتنی ام بین انبوه تابلوها مینشینم و به تابلوی سفید خیره میشوم.
نگاهم بین قوطی های رنگ میچرخد و نمیدانم زرد و قرمز را بردارم و تورا بکشم، یا سیاه و سفید و نبودنت را.
چشم میچرخانم و نگاهم روی کلید روی میز میماند.
قلمو را در سیاه فرو میبرم.
YOU ARE READING
نبودنت
Fanfictionنبودن. [ ن َ دَ ] (مصدر منفی) عدم. نیستی. وجود نداشتن. معدوم بودن. مقابلِ بودن. Ziam.