part 6

509 92 18
                                    

یوگیوم💙

با صدای زنگ به خودم اومدم خدایا چی میشد من قابلیت نامرئی شدن رو داشتم؟

اه کشیدم تنها راه حلم الان اینکه نسبت بهش بی تفاوت باشم اره همینه وقتی من اینجوری
عصبانی میشم انگار خیلی به اون خوش میگذره

فاک نمیتونم برم خونش اگه برم دعوامون میشه نمیتونم تحملش کنم اون غیر قابل کنترله نمیتونم پیش بینیش کنم و این عمق فاجعس اهه...سمت کلاس رفتم کنارش نشستم تا اخر زنگ کاری بهم نداشت و این خودش یه امید بود...وسایلمو جمع کردم و از کلاس بیرون اومدم کنارم شروع به راه رفتن کرد خب میتونه کنارم راه بیاد البته اگه
حرفی نزنه هرچند اون همیشه هم زیادی حرف میزنه هم زیادی اذیت میکنه

_خب کیم الان باهم برگردیم خونه من یا میری خونه تون و بعد میای پیشم؟

_هیچکدوم

خدایا همین الان گفتم اون حرف نمیزنه

_نمیشه باید بیای من نمیخوام به خاطر تو توبیخ بشم

اه کشیدم چاره ی دیگه ایی نبود چه بخوام چه نخوام باید پروژه مو انجام بدم

_بعد از ظهر میام خونتون

لبخند بزرگی زد

_باشه

سرعت قدمامو زیاد کردم که ازش دور بشم و خوشبختانه دنبالم راه نیوفتاد

.........

ساعت ۴ بعد از ظهر بود که از خونه بیرون اومدم و تاکسی گرفتم چند دقیقه بعد جلوی خونشون بودم زنگ رو زدم و دعا کردم که خدا اونقد بهم صبر بده که بم بم رو نکشم با باز شدن در بر خالف انتظارم با مادرش مواجه شدم

_سلام....آممم....من قرار بود که....بم بم رو ببینم میخواستیم روی پروژه مون کار کنیم

_اوه سلام پسرم اره بهم گفت بیا تو اون تو اتاقشه

_ممنون

لبخند زدم و وارد شدم مادرش بهم گفت که اتاقش کجاس از پله ها بالا رفتم و جلوی در رسیدم اروم در زدم

_بفرمایید

درو باز کردم و وارد شدم روی تختش نشسته بود و با لپ تاپش درگیر بود فک کنم انتظار نداشت منو ببینه با حالت شوکه ایی گفت

_یوگیوم

سریع از روی تختش بلند شد یه شلوارک سیاه که تا بالای زانوش بود با یه تیشرت بزرگ سفید پوشیده بود تی شرت بلند بود و تا رونش میومد خیلی خب اعتراف میکنم اون کیوته حالا هرچی

_سلام

لبخند زد

_سلام فک نمیکردم اینقد سروقت باشی

_میتونم بشینم؟

_اره اره بیا بشین

اروم روی تخت نشستم و کوله ام رو از روی شونه هام برداشتم و به اطرافم نگاه کردم اتاقش پر از عروسک های مختلف بود

beautiful mistake s1Donde viven las historias. Descúbrelo ahora