🔹Chapter: 4🔹

589 163 50
                                    

___________________________

موقتا افکارش رو کنار زد و پرسید:

+ تو چی؟ تا حالا عاشق شدی؟

سکوت سهون نشون دهنده ی این بود که باز هم قصد نداره حرفی در مورد گذشته بزنه.
لعنت... باید چیکار می کرد؟... اون که روانشناس نبود!

+ من فکر می کردم حرف هیونگ در موردت درسته ولی ظاهرا اشتباه فکر می کرده!

وقتی نگاه سهون بالا اومد و توجهش به کای جلب شد، ادامه داد:

+ لوهان می گفت تو منو بیشتر از اون دوست داری و حتما حرفهایی که به اون نگفتی رو حاضری به من بگی!

نگاهش رو به چشمهای سهون داد:

+ اما فکر نکنم دلت بخواد همچین حرفهایی رو حتی به منم بگی!

نگاهش رو از کای دزدید..
یعنی با حرف نزدنش، پرستار محبوبش رو از خودش رنجونده بود؟
چطوری باید بهش می فهموند که بیشتر از هر کسی توی دنیا دلش می خواد با اون حرف بزنه؟!
ولی آخه به زبون آوردن اون حرفها یعنی تکرار دوباره ی درد، تکرار دوباره ی چنگ انداخته شدن به روح زخمیش، تکرار سر باز کردن زخم عمیق توی قلبش!

دوباره نگاهش رو به سمت کای برگردوند..
صداش رو به سختی توی گلوش ریخت تا یه جوری اون نگاه مأیوسانه رو از چشمهای گیرای کای بیرون بندازه.
اون نباید هیچ وقت از سهون مأیوس می شد:

_ هیونگ دروغ نگفته... من..من...

" من تو رو بیشتر از همه ی دنیا دوست دارم "

حرفی که توی ذهنش رژه می رفت رو همراه با بزاقش قورت داد و به سختی جایگزین مناسب تری براش پیدا کرد: 

_ من فقط جرأت حرف زدن در مورد گذشته رو ندارم.. چون.. چون باعث میشه وحشت زده بشم...

به یادآوردن اون چیزها باعث میشه اطرافم سیاه و تاریک بشه.. و من وسط اون سیاهی بی انتها، تنهایی از ترس فریاد بشکم و....

کای به محض اینکه حس کرد، حالات هیستریک سهون داره برمی گرده، به سرعت اون رو به آغوش خودش کشید:

+ هی.. هی.. آروم باش عزیزم! می دونم حرف زدن در مورد اون چیزها اذیتت می کنه ولی حرف نزدن باعث میشه تا ابد توی این وضعیت اسیر باشی!

دست آزادش رو بالا آورد و نوازش وار روی گونه ی سهون کشید:

+ من یه روشی رو بلدم که باعث میشه کمتر اذیت بشی.

نگاه معصومانه ی سهون امیدوارانه به چشمهای کای خیره شد.

+ تا حالا پازل بازی کردی؟

🔗  ℂ𝔸ℙ𝕋𝕀𝕍𝔼 🔗Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon