_________________________
بعد از اینکه از اتاق سهون خارج شد با کمک دو پرستار، تونستن مریضی که آشوب به پا کرده بود رو با تزریق آرام بخش بخوابونن و برای اینکه بعد از به هوش اومدن به خودش و بقیه آسیب نرسونه محض احتیاط لباس مخصوص تنش کردن.
با دیدن وضعیت اون مرد میانسال بیشتر متوجه فرق بین سهون و بیماران اون تیمارستان شد.
واقعا حق سهون نبود اونجا وسط اون همه دیوونه باشه!
کاش می تونست سهون رو برای همیشه از اونجا نجات بده.
●●●
تمام مدتی که در حال درآوردن روپوش سفیدش و تعویض لباسهاش بود، به سهون، حرفهای لوهان و خاطرات مدفون شده ی خودش فکر می کرد.
توی راه برگشت به خونه، ذهن آشفته ش اون رو به یه بار قدیمی کشوند.
همون باری که منشأ تموم اون خاطرات تلخِ مدفون شده بود!
سمت پیشخوان بار رفت که توسط نور آبی رنگ ملایمی، روشن تر از فضای اطرافش به نظر می رسید.
زیر همون نور آبی رنگ نشست و با انگشت اشاره پسری که بارمَن بود رو صدا کرد:
+ یکی از قوی ترین مشروباتو بیار.. انقدر قوی که تموم دیده ها و شنیده های این چند روز رو فراموش کنم.
بارمَن که به خوبی کای رو می شناخت سری از روی تاسف تکون داد و به سمت مشروبهای چیده شده توی قفسه ها رفت.
بعد از برداشتن مشروب مورد نظر به سمت کای برگشت... قصد داشت تا لیوان کوچیکی رو براش پر کنه تا به این طریق جلوی زیادی رویش رو بگیره ولی کای مانع شد:
+ سعی نکن با یه شات کوچیک گولم بزنی. پول کل شیشه رو میدم پس بذارش اینجا و برو به بقیه ی مشتریات برس.
قبل از اینکه بارمَن بتونه حرفی بزنه با صدا شدنش از سمت دیگه ی پیشخوان، به اجبار کای رو تنها گذاشت.
با یادآوری اشکهای سهون و حرفهاش، شات اول رو سر کشید..
با یادآوری حرفهای لوهان، شات دوم رو سر کشید.
چرا نمی تونست برای چند دقیقه هم که شده ذهنش رو از همه چیز خالی کنه؟
+ هه.. انگار اینجا هم قرار نیست از ذهنم خارج بشی پسر کوچولو..
اوه! حواسم نبود نباید بگم کوچولو.. تو دیگه مرد کاملی هستی!
شات سوم رو به امید فراموشی موقت سرکشید ولی ذهنش در حال تجزیه و تحلیل حرفهای لوهان بود...!
" اون مرد چطور تونسته بود به همچین پسر معصومی آسیب برسونه؟! "
قبل از اینکه بیشتر از این بتونه به توبیخ اون مرد بپردازه، خاطره ی تلخ مدفون شده ی خودش، با ظاهر شدنش بهش تشر زد:
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🔗 ℂ𝔸ℙ𝕋𝕀𝕍𝔼 🔗
Hayran Kurgu📚 عنوان: اسیر #Completed 👬کاپل: کایهون 🚨 ژانر: روانشناسی، انگست، رُمنس ✏نویسنده‌ها: تـــدی🐻 و گریـن☘ خلاصه داستان ✍ سهون پسری هجده ساله ست که دو سال بابت اشتباهی در گذشته ش، توی تیمارستان تحت درمانه.. و روزهای بی روح و تکراریش چند ماهیه که به...
