┨Chapter 3├FAMILY MEETING!

309 96 12
                                    


مثل کسی که به نظر می‌رسید بعد سالها از جنگ برگشته و صحنه ی مرگ هزاران نفر رو دیده،همونقدر شکسته و همونقدر افسرده و بدبخت!

روی تختش نشسته بود و همونطور که فوگی فوگی رو به خودش فشار می‌داد با بغض به جنازه ی نیمه سوخته ی کتاب عزیزش نگاه می‌کرد.

لبهاش از بغض لرزید و فین فین ریزی کرد.اون کتاب یکی از ارزشمند ترین گنجینه هاش بود. از اولین نسخه های خاطرات خوناشام که با شیش ساعت توی صف موندن خسته کننده و زجر آور تونسته بود امضای نویسنده اش رو روش ثبت کنه.! امضای-لعنتیِ-خودِ-جی-ال-اسمیت!!!

دوباره بینیش رو بالا کشید و با حرص مشتی به فوگی فوگی زد-که البته باعث بیشتر شدن بغضش به خاطر صدمه زدن به فوگی فوگی شد!-از این حرص می‌خورد که با همه ی بد بودن مادرش بازم بدون هیچ مخالفتی دستوراتش رو انجام می‌داد. محض رضای خدا! پای کلکسیون عزیزش وسط بود!

با حس خفگی آزاردهنده ای،عصبی دستش رو به پاپیون مشکی رنگی که نامرتب بسته شده بود،برد و اون رو کمی از خودش فاصله داد. آره یه پاپیون فاکیده!! مامانِ-....آه خدا....-مامانش اون رو مجبور کرد تا همه ی پیرسینگ های عزیزش رو دربیاره و یه کت شلوار به فاک رفته رو بپوشه. چرا؟ چون یکی از دوستای دوران بچگیشو بعد 20 سال پیدا کرده بود و اون میخواست یه تصویر عالی از سه پسر قدو نیم قد خودش به اون پیرزن احمق نشون بده!

و قربانی اون وسط کی بود؟ فقط خودش!

"-بیون بکهیون!!!"

صدای داد مادرش مثل ناقوس مرگ توی گوشهاش پخش شد و باعث شد فوگی فوگی شوک زده از دستهاش پرت بشه و خودش رو تقریبا روی تخت مچاله کرد! چطور صدای مادرش می‌تونست اینطوری مرز های فروسوت و فراسوت رو بشکونه و اینقدر بلند باشه؟اصلا مگه همچین چیزی امکان داشت؟؟

قبل اینکه دوباره اجازه بده اون صدای وحشت انگیز توی گوشهاش بپیچه، به سختی از جاش بلند شد و بدون اینکه حتی کمی کت مشکی توی تنش رو –که اینطور که به نظر می‌رسید برای جوونی های برادرش بود!-مرتب کنه از اتاقش بیرون رفت.

در رو که بست کمی با تفکر به در خیره شد..کم کم فکر اینکه برای در اتاقش یه قفل که لمس انگشت باز می‌شه و یا یه سنسور چشمی بگیره تا مادرش دیگه توانایی وارد شدن به اتاقش رو پیدا نکنه.. ولی..چی می‌شد اگه مادرش در اتاق رو میشکوند؟ خسارات جبران نا پذیر می‌شدند!

"-نذار بیام بالا بکهیون!!!"

لهن پر تهدید مادرش باعث شد یک دور به طور کامل قبض روح بشه و ثانیه ای بعد تقریبا خودش رو روی پله ها پرت کرد! توی تمام مدتی که داشت از پله ها پایین میرفت فقط یه چیز توی ذهنش رد می‌شد..نامادری سیندرلا از مادر خودش مهربون تر بود نه؟؟ حداقل اون هراز چندگاهی-با ملایمت!- بهش دستور می‌داد!

" Five ways to prove he is a vampire " [Complete]Where stories live. Discover now