apologize

418 51 32
                                    


با برخورد هوای خنک بهاری با صورتش، نفس عمیقی کشید تا اکسیژن را وارد ریه هایش کند ؛ چیزی که انتظارش را نداشت،  قامت کشیده ی مالفوی که پشت به او، در لبه ی پرتگاه ایستاده، بود .

نگاهش را از پیراهن چهارخانه ی او گرفت.  به ندرت در چنین شرایطی قرار گرفته بود که قصد باز کردن سر صحبت را با فردی دیگر داشته باشد ؛ و البته اینکه آن فرد حاضر در آنجا مالفوی بود هم کمکی به این قضیه نمیکرد ؛ آن دو معمولا رابطه ی چندان دوستانه ای  با یکدیگر نداشتند و مکالمه هایشان در بحث هایی تضاد هم در رابطه با کوئیدیچ یا ورد ها خلاصه می شدند .

در نهایت قدمی به جلو برداشت و در چند متری او متوقف شد : 

-اینجا چیکار میکنی؟

-به تو ربطی نداره . تو کارای من فوضولی نکن پاتر.

هری ابرویی بالا برد و گفت :

-من جدیم مالفوی . مک گونگال برات واضح کرد که اینجا نمونی . چی شده ؟

-بهت میگم تو کارای من فوضولی نکن ! خوشم نمیاد .

دراکو نگاهی آمیزه به هشدار نثارش کرد و هری برقی از اخطار را درون چشمانش دید .

پسر بلوند آهی کشید و نگاهش را به پایین پرتگاه داد . 

هری با خودش فکر کرد که او خسته به نظر می رسد ؛زیر چشمانش گود افتاده و سیاه رنگ  شده بود .

-آخه فوضولی کردن تو کارای من چه سودی برات داره ؟ این حتی راجع به تو هم نیست .

-میخواستن بندازنت بیرون و تقریبا موفق هم شد . همه درموردش کنجکاون .

-و من مسئول پاسخگویی به همه نیستم .

هری آستین های ژاکتش را  به خاطر سوز ناگهانی پایین تر کشید و کمی به خود لرزید :

-داری از اینجا میری مگه نه ؟

دراکو در نهایت ، در حالی که به نظر میرسید در ذهن ، با خودش کلنجار میرود گفت :

اگه این باعث میشه دهنتو ببندی ، اونا فکر میکنن اون انفجار تقصیره منه پس اره .

 هری با یاد آوری آن اتفاق ابروانش را بالا داد و پرسید :

مگه نیست ؟

خفه شو پاتر ! تو هیچی نمیدونی .فقط گورتو از اینجا گم کن .

متاسفم که اینو میشنوی..البته شایدم نه زیاد، ولی این تویی که داری گورتو گم میکنی .

هری انتظار نداشت که دراکو ساکت بماند و نگاهش همچنان خیره ی پرتگاه باشد :   

چرا فکر میکنن کاره تو بوده ؟

-چون اون شب من اونجا توی کمپ نبودم .

-چرا ؟

-به تو ربطی نداره .

هری اخمی کرد و گفت :

باشه . ولی الان شهرتت در خطره .چیزی که تقریبا بعد از جونت ، دومین چیزیه که بهش اهمیت میدی

و مالفوی زمزمه وار ، درحالی که نگاهش به تاریکی پرتگاه بود ، خطاب به او گفت :

وقتی بقیه رو نمیشناسی دهنتو راجبشون باز نکن پاتر .

to be continued

This is how toWhere stories live. Discover now