who?

121 20 14
                                    

دراکو چمدان را از چهارچوب در ، رد کرد و نگاهی به اطراف خانه انداخت .

دابی کنار در منتظر ایستاده و هنگامی که نارسیسا وارد خانه شده بود اول به او ادای احترام کرد .

دراکو نگاهش را از جن خانگی گرفت و در حالی که در را پشت سرش می بست پرسید :

-بابا خونه نیست ؟

نارسیسا جواب داد :

-نه . تا فردا عصر برنمیگرده .

دراکو سری به تایید تکان داد و نگاهش را به دابی داد که لرزان در حال نزدیک شدن به او بود تا چمدانش را بگیرد . چمدان را به کناری هل داد و رو به او گفت :

-نمیخواد . خودم میبرمش .

نارسیسا کتش را به چوب لباسی کنار در زد و گفت :

-برات لازانیا درست کردم . برای دسرم کیک شکلات داریم .

دراکو سعی کرد خوشحالی اش را پنهان کند ؛ به یک لبخند پهن اکتفا کرد و گفت :

-واقعا؟مرسی مامان!

چمدانش را کمی جلو کشید و ادامه داد :

-من میرم وسایلم رو بزارم توی اتاق .

و نارسیسا را با لبخند کمرنگش تنها گذاشت .

دابی به آرامی به دنبال دراکو راه افتاد و قبل از اینکه دراکو در را ببندد صدایش زد :

-دراکو مالفوی .

دراکو متوجه او شد و برگشت :

-بله ؟

دابی این دست و آن دست کرد و در آخر ، در حالی که با دست به دراکو اشاره میکرد که خم شود گفت :

-دابی برای دراکو سوپ گوجه درست کرده .

کمی بیشتر خم شد و ادامه داد :

-بانو نمیدونه .

دراکو با چشمانی که از شادی میدرخشیدند گفت :

-واقعا این کارو کردی ؟!

خوشحال ، ادامه داد :

-واقعا بهش نیاز داشتم !

دابی با استرس لبخندی زد و گفت:

-به بانو نگین دابی چیکار کرد.

دراکو سرش را به تایید تکان داد و گفت:

This is how toWhere stories live. Discover now