NO

216 37 5
                                    

مثل اینه که دارم غرق میشم 

توی خلأ دارم غرق میشم 

و من نمیتونم تغییرش بدم

همه چیز به زمان بستگی داره

با شنیدن صدای باز شدن در ، سرش را برگرداند :

-چیکار میکنی ؟ 

-چیز زیادی نیست . گیاه شناسی .

پسر مو مشکی  وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست  :

-گفتی بعد از کلاس بیام ازت مقاله ی تاریخو بگیرم  .

-اره 

و در حالی که خم میشد تا دفتری را از کیف کنار میز بردارد گفت :

-از دراکو خبری نشد ؟

-نه . هنوز نه .

ونزدیک تر شد تا دفتر را از دست او بگیرد .

تام  ابرویی بالا داد و گفت :

-این عجیبه .

-اون بهمون گفته بود که نمیدونه کی میتونه باهامون ارتباط برقرار کنه .

-آره..به هر حال ..داری روی گزارشت کار میکنی ؟

تکیه ش رو به میز بلوط داد و گفت :

-آره . احتمالا یک هفته ازم وقت بگیره ؛ به نظر سنجی نیاز داره . احتمالا بزارم توی وبلاگم .

-خوبه .

از روی صندلی بلند شد و قلنج کمرش را شکست .

رابین با سردرگمی پرسید :

-برنامت واسه کریسمس چیه ؟

-احتمالا همینجا میمونم .

-چی ؟ چرا ؟

-اون بیرون کاری ندارم که بخوام انجام بدم .

رابین چشمی چرخاند و گفت :

-احتمالا میخوای کنار تابلوی اون پیر خرفتم کمپ بزنی .

تام به تمسخر گفت :

-واو ! از کجا فهمیدی ؟

-خب چرا با من نمیای ؟

تام قاطعانه جواب داد :

-درخواست مامانت برام محترمه ولی نمیتونم و اینجا راحت ترم .

رابین چرخی به چشمانش داد و پرید :

-چه چیزه تنها موندن تو یه قلعه ی وحشت جالبه ؟

تام خودش را روی تخت پرت کرد و دستانش را ازادانه اطراف گذاشت و جواب داد:

-اینکه یه قلعه ست ؟

رابین اخم کرد اما قبل از اینکه چیزی بگوید، تام با چاشنی ای از تمسخرادامه داد :

-و من اینجا تنها نیستم مامان . اینجا پر شده از بچه های احمق

اخم رابین غلیظ تر شد .شانه ای بالا انداخت و گفت : 

-انتخاب خودته .

و به سمت در رفت تا از اتاق خارج شود ؛ اما میان راه متوقف شد و برگشت  :

-فردا سعی میکنم با خونه ی مالفوی ارتباط برقرار کنم . تو هستی ؟

-نه .

رابین کمی فشار دستش را روی دفتر بیشتر کرد و گفت :

-باباش بیشتر از تو خوشش میاد تا من .

تام چشمی چرخاند و گفت :

-خب ؟

-ممکنه اگه تو حرف بزنی-

-نه .

رابین نگاهش را از او گرفت و گفت :

-باشه .

و از اتاق خارج شد .

تام نفس عمیقی کشید  و نگاهش را به سقف اتاق داد که با نقشه ای بزرگ از هاگوارتز و محوطه ی اطرافش ،  پوشیده شده بود .

-ناکس .

درثانیه ی بعد ، هیچ نوری در اتاق وجود نداشت و تنها چیزی که قابل روئیت بود ، پرتوهای نارنجی رنگ کوچکی بودند که از منافذ کوچک درون نقشه به بیرون میتابیدند .

ایده ی تزئین کردن اتاق با چنین نورهایی را قبلا رابین به او داده بود ولی نقشه و ایجاد کردن آن نقطه های ریز روشن کار خودش بودند .

با انگشتهایش کمی چشمانش را مالش داد  تا شاید سوزش آنها کمتر شود . این هفته با امتحانات کوئیدیچ ، دفاع در برابر جادوی سیاه و تاریخچه جادو سر و کله میزد ؛ صبح ها معمولا سه ساعت زودتر از زمان بیدار باش خوابگاه بیدار میشد  تا مطالعه ی دروسش را به اتمام برساند و شبها دو ساعت بعد از نیمه شب بیدار میماند تا مقاله های تاریخچه ی جادو را بنویسد .

چشمانش را بست و سعی کرد با کشیدن نفس های عمیقی ، سردرش را ارامتر کند .

TBC ~

This is how toWhere stories live. Discover now