Home

146 25 9
                                    


پنج و چهل دقیقه

نگاهش را از ساعت مچی گرفت و به بیرون از پنجره خیره شد .

شکوفه های صورتی رنگ گیلاس ، در آن هوای سرد زمستانی خودنمایی میکردند . از نگاه دراکو ، در آن فصل ، همه چیز سفید رنگ دیده می شد ؛ شاخ و برگ درختان کاج و سرو ، علف های جنگل پین وود و حتی پیاده رو ها و مغازه های میدان ترافالگار هم ، حتی رنگ همیشگی خود را از دست داده بودند تا سرخی شکوفه های ساکورا ، جلوه گر شود .

تقریبا ده دقیقه دیگر مانده بود تا قطار در ایستگاه کینگز کراس توقف کند . انگشتانش را روی شقیقه هایش فشرد و چشمانش را بست.

سرش را به صندلی پشتش تکیه داد و به صفحه ی خاموش تلفن همراهش نگاه کرد ؛ طبق گفته های مک گونگال تا دو هفته ی کامل ، اجازۀ استفاده از هیچ نوع تلفن همراهی را نداشت .

زیر لب زمزمه کرد :

-رسما دارن تبعیدم میکنن توی یه جزیره دور افتاده .

نگاهش را به کابین کناری انداخت و خوشبخاته یا برعکس ، خالی از هر سرنشینی بود . چشم غره ای به کابین خالی رفت و سرش را برگرداند .

دستش را فشار داد و تازه متوجه کتابی شد که از ابتدا در حال فشار دادنش بود . بند های سفید شده ی انگشتش را از روی کتاب برداشت و به نوشته ی روی کتاب نگاه کرد .

"دستاورد های جذاب پیشرفته "

خب ، اینطور که به نظر میرسید ، وقتی تام گفته بود " بخونش . به درد میخوره " ، منظورش چنین کتابی بود ؛ البته با همین چیز ها بود که تقریبا خودش را در دل مالفوی ها جا کرده بود .

دراکو فکر کرد : "اگه دلی هم داشته باشن " .

تقریبا از وقتی که لوسیوس مالفوی او را متهم به انجام آن انفجار دانسته بود ، ارتباطش را با کل خانواده قطع کرده و سعی کرده بود تمام وقت و زمانش را به آموختن دفاع در برابر جادوی سیاه و ساختن معجون های جادویی ، اختصاص دهد ؛ و به گفته ی ریدل ، نتایج چندان خوبی نداشت اما رابین چندین باری از پیشرفتش در مهارت معجون سازی تعریف کرده بود . البته ، دراکو هم از این بابت شکایتی نداشت . تام اینگونه بود ؛ برای اینکه به چیز های بزرگتر دست پیدا کند ، جزئیات را نادیده میگرفت .

از روی ناچاری ، کتاب را باز کرد و نگاهی گذرا به تیتر اول آن انداخت .

معمولا علاقمند به شرکت در چنین تست هایی نبود ؛ و سال پیش به نحوه ای توانسته بود بدون آنکه مالفوی ها بفهمند ، از زیر خواندن آن کتاب در برود .

آهی کشید . اگر پدرش متوجه این شود که او حتی نصف آن کتاب را هم نخوانده ، اتفاقات چندان خوشی در انتظارش نبود .در دل از تام تشکر کرد که این کتاب را در اختیارش قرار داده . تنها دو ماه دیگر تا شروع آزمون ها مانده بود و او چیزی از آنها نمیدانست .

اینطور نبود که در ، درسی ، نامه ای برای شرکت در این آزمون دریافت کرده باشد ؛ اما با توجه به صحبت های پدرش ، باید حداقل یک نامه برای شرکت در آزمون یکی از دروس دریافت میکرد و خب از آنجایی که چنین آزمونی برای کوئیدیچ برگزار نمیشد ، او مجبور بود برای یکی از دروس باقی مانده چنین نامه ای را بگیرد .

: <<ایستگاه کینگز کراس>>

با متوقف شدن قطار در ایستگاه مورد نظرش ، کتاب را بست و از جا بلند شد تا چمدانش را از قفسه های بالای کابین بردارد .

چمدانش را برداشت و در کابین را با یک دست باز کرد . صدای زمزمه هایی در قطار شنیده میشد ؛ به غیر از کابین روبروبی خودش و اطراف آن ، افراد دیگری از کابین های دیگر خارج میشدند .

چمدان را با خودش تا بیرون از قطار برد و روی زمین گذاشت . جلو تر رفت و نگاهی به اطارف انداخت . در این لحظه امیدوار بود نارسیسا بخاطر عصبانیت یا دلخوری به استقبالش نیامده باشد ؛ اما با دیدن جثه ای تیره رنگ مادرش در قسمت انتظارنا امید شد .

در حالی که نگاهش را از مادرش میگرفت ، چمدان را به همراهش کشید و سعی کرد در ذهن ، مکالمه شان را تصویر سازی کند .

-سلام مامان .

نارسیسا در آغوشش گرفت و گفت :

-خیلی دلم برات تنگ شده بود!

دراکو سعی کرد از او جدا شود و با تردید گفت :

-منم دلم برات تنگ شده بود . ببخشید که دیگه نامه ننوشتم .

نارسیسا گفت :

-پدرت نگرانت بود .

-جدی ؟

-آره !

و ادامه داد :

-این روزا همش میپرسید نامه ای فرستادی یا نه .

پوزخندی روی لبش جا خوش کرد و نگاهش را به مادرش داد .

-بریم خونه . یه عذر خواهی بهت بدهکارم .

-آره . ولی خب بیشتر به بابات .

-ذهنم درگیر بود . میدونی چی میگم .

نارسیسا کمی نگاهش کرد و در نهایت گفت :

-بیا بریم .


TBC~

This is how toWhere stories live. Discover now