-هرمیون! اون شیطانو از من دور کن.
-محض اطلاعت اون شیطان اسم داره و در حال حاضر هیچ صدمه ای بهت نمی زنه.
رون چهره اش را در هم کرد و رو به هری نالید:
-یه بار دیگه بهم بگو در این جور مواقع باید چیکار کنم؟
هرمیون ابرویی بالا داد و با تعجب پرسید:
-چی؟
هری، خونسرد، کتاب هایش را روی میز چیده و در جواب رون گفت:
-نفس عمیق بکشی و به یاد داشته باشی که حیوونا هم احساس دارن.
-خوب این دقیقا چیزیه که نمیتونم باهاش کنار بیام و نشون میده اون گربه ی وحشی از روی عمد منو اذیت میکنه.
-اون انگشتتو گاز گرفت بخاطر اینکه غذاشو برداشتی چطور میتونی انقدر غیر منطقی باشی؟
هرمیون، با حرص به او گفت و پشت گوش های گربه ی مو زنجبیلی را نوازش کرد.
-محض رضای خدا برای چی باید غذای یه گربه بیسکوییت اورئو باشه؟! هری تو یه چیزی بگو.
پسر مو سیاه، بی خیال کوله اش را روی دوش انداخته و در حالی که چوب دستی اش را درون سوئیشرتش میچپاند، گفت:
-من دارم میرم بچه ها.
هرمیون کروک را روی زمین گذاشته و گفت:
-موفق باشی هری.
و رون، درمانده، نگاهش را به گربه داد که با سرخوشی سر جای قبلی هری، لم داده.
هری از کلاس پروفسور لوپین گذشته و وارد کتابخانه ی طبقه ی اول شد. سری برای مادام ایرما تکان داد و روی یکی از صندلی های خالی کتابخانه جا گرفت.
-تو نمیتونی همینجوری بری اونجا. باید اجازه بگیریم و قطعا این اجازه رو نمیدن.
نگاهش به دو پسر روبرویش افتاد؛ صدایشان از پشت قفسه ی کتابها می آمد. توانست چهره ی رابین ویلسون را تشخیص دهد. موهای پیچ خورده ی مشکی رنگش، پریشان، روی چشمانش ریخته بودند و به هری، اجازه ی تشخیص دادن احساساتش را نمیدادند.
-دقیقا برای همینه که به کسی چیزی نمیگم.
هری، ابرویی بالا داد و کمی خم شد؛ اما همچنان نمیتوانست فرد دیگر را ببیند.
-این کارت دیوونگیه محضه.
-اگه صداتو پایین نگه داری، درصد دیوونگیش کمتر میشه.
هری، به آرامی از جایش بلند شده و در حالی که به سمت آن قفسه میرفت، به گفتگوی آن دو، گوش سپرد. اینبار، رابین بود که حرف میزد:
-ممکنه بگیرنت.
-میشه لطفا برای یک دقیقه خفه شی راب؟ این خودت نبودی که راه حل خواستی؟
YOU ARE READING
This is how to
Fanfiction.گروهی از بچه های هاگوارتز ، یک ماجرا جویی را با درگیر شدن در مشکلاتی آغاز میکنن . داستانی برگرفته شده از هری پاتر ، از زاویه ای جدید 𝓝𝓮𝔀 𝓬𝓱𝓪𝓻𝓪𝓬𝓽𝓮𝓻𝓼 , 𝓷𝓮𝔀 𝓼𝓲𝓽𝓾𝓪𝓽𝓲𝓸𝓷 .