قلب حافظه ی خودش را دارد

3.3K 723 258
                                    

پارت هشتم:
اما قلب حافظه ی خودش را دارد
و من هیچ چیز را فراموش نکرده ام.
آلبر کامو

"چطوری پسره ی خجالتی؟"

اشک از روی گونه هام به پایین سر میخورد، موهاشو نوازش کردمو از توی صورت زیبا و بی نقص، اما بیهوشش کنار زدم.

این کارو من باهاش کرده بودم، خودم رو مقصر میدونستم با اینکه تا یک ساعت پیش روحم از هیچ چیز خبر نداشت...

من کاری کرده بودم که چشمای هلالی مهربونش بسته بشه و لبخند شیرینش از روی لبهاش پاک بشه!

اون به خاطرِ دوست داشتن من تا پای مرگ رفته بود و بی انصافی بود اگر حتی بهش علاقه ای هم نداشتم، نادیدش بگیرم.

اما من به یاد آوردمش!

اون حق نداشت این کارو با خودش بکنه وقتی من هنوز ساعت بند چرمی که اون روز سرد زمستونی، دم در کلاس بهم هدیه داد رو دستم میکردم تا یادم بمونه، زمانی از کسی خوشم میومد که از دستش دادم...
پسر خجالتی ای که حتی صورتشو درست و حسابی بهم نشون نمیداد، موهای بلندش توی صورتش بود و چشماشو میپوشوند و یا سرشو توی یقه ی لباسش فرو میکرد...

این ساعت بند چرمیو دستم میکردم تا حماقتمو فراموش نکنم.

تا هربار زمانو از روش نگاه میکنم، یادم بیاد، باید همون لحظه کاریو که لازمه انجام بدم، تا دوباره فرصت هامو از دست ندم و افسوس نخورم.

نه مثل وقتی که هدیه دهنده ی ساعتو از دست دادم.

به خاطر غرور...به خاطر محبوبیتی که نمیخواستم با قرار گذاشتن و توجه نشون دادن به یه پسر سال اولی از دست بدم!

"جونگکوک من هیچوقت اون پسرو از یاد نبردم؛ درسته چهرش توی گذر زمان کم رنگ شده بود اما اونو به خاطر کارایی که برام میکرد، احساسی که بهم میداد و فرقی که با بقیه داشت همیشه یادمه...
اینکه پشتِ درخت حیاط پشتی مدرسه پنهان میشد و فکر میکرد نمیبینمش، اما هیچوقت خلوتمو بهم نزد، مزاحمتی ایجاد نکرد، همیشه دور بود و از دور تماشا میکرد... این اخلاقش شبیه جونگکوکِ الان بود، میدیدم که چطور همیشه توی کافه حواست بهم بود، اما نمیفهمیدم چرا؟!

من میدونم عشق درده
و منم توی این درد شریکم

اما بلندشو و بزار اینبار مرحم دردت بشم
از امروز من كنارتم و ميتوني براي دردهات توي آغوشم گريه كني؛ من كنارتم و میتونیم خاطرات جدیدی رو کنار همدیگه بسازیم، خاطرات خوب و بد، ميتونيم ده ها آلبوم از عكس هاي قشنگ و حتي مسخره مون پر کنیم...

الان اینجام، به خاطر تو
دارم میبینمت، حالا فقط نگاهم فقط روی توعه!"

و متاسفانه سرنوشت اینطوره که دو نفر هیچ وقت همدیگه رو همزمان و به یک اندازه دوست ندارن...
یکیشون همیشه وقتی به خودش میاد که اون یکی یا حسش وجود نداره، یا خودش...!

پایان

-------------------------------

دوست دارم نظرتون در موردش بدونم :)
و لطفا اگه به پارت‌های قبلی ووت ندادید، برای شما چندثانیه طول میکشه برگردید و ووت بدید.
ممنونم که همراهیمون کردید. روزگارتون خوش♡

Café violet | کافه بَنَفْش | CompletedWhere stories live. Discover now