نفس عمیقی از سر آسودگی کشید بالاخره تونست انجامش بده برای این چند دقیقه سالها خون دل خورده بودوحالا درست اون زمانی بودکه بایدخودش وثابت میکرد
شوروشوقی که توجمع موج میزد دال بر این بودکه کارش را درست انجام داده و اون لحظه حس غرور از ایستادن روی صحنه به تک تک سلولاش تزریق شده بود
(Back stage)بی توجه به وقار خانومانه روی کاناپه ها فرود امدن
_ایگووو این یه هفته داشتم از استرس میمردما الان دیگه راحت شدمنانسی همیشه غر میزد!
این صحنه ای بود که باید لیدر وارد میشد_این تازه اولشه تا باشه از این استرسا
لباسی که واسه اجرا تنش بود یه پیراهن قرمز ساده که بلندیش تازانوهاش میرسید تنگیش باعث شده بود که به انزجار بیاد بهترین راه حل تو عوض کردنش بود بی درنگ و با عجله ازجاش پرید همه کپ کرده بودند سلن که تا اونموقع مشغول بستنی خوردن بود گفت
_چته لیسا؟؟!!چرا یهو برق گرفتت؟؟؟_ها؟!!یعنی هیچی می خوام لباسمو عوض کنم
همه به حالت قبلیشون برگشتن به جز نانسی که چشاش پر از شیطنت شد این نگاهش برای لیسا غریب نبودهروقت اینجوری میشد دقیق تا یه ساعت اتیش به پا میکرد از جاش بلند شد ودستش و به سمت لیسا دراز کرد
_کمکت کنم لیدی
بله حدسش درست بود به استثناء اینکه اینبار سه تای دیگه هم پشتش بودن نانسی دستش و دور کمر ظریف لیساقاب گرفت سلن هم به پیروی از اون بادست گردنش و قفل کرد
_ولم کنین ای بابا ازبس میشینین درام میبینین اینجوری منحرف شدین برین عمتونو بی عفت کنین
لیسا دنبال راه نجات بود وبونا بهترین راه بود
_لیدری،من و ازدست این گرگا نجات بده
بوناتا اون لحظه واکنشی نشون نداده بود وفقط باخنده نگاشون میکردبا حرکت عجیب دستش کل هیکل لیسا رو متر کرد
_آ خخخخخخ منم کنجکاو شدم
صدای قهقهشون رفت هوا و گوش اسمون و کر کرد انگار لیسا راه عوضی رو انتخاب کرده بود
_ازاولش فک میکردم یه چیزایی واسه نشون دادن داری
سلن با چشمای پر از شیطنتش به لیسا فهموندمنظورش چیه.....
دخترک بی پناه با درماندگی سرش و روبه سقف گرفت_خدایا خودم وبه خودت سپردم خودت پشت و پناهم باش
دختر قدبلندی که کت شلوار رسمی تنش بود بی اجازه وارد اتاق شد
لیسا توی دلش گفت (خدایا مرسی که نذاشتی شرفم به بادبره)
خانم نسبتا محترمی که در زدن و فراموش کرده بودبدون نگاه کردن به دخترهاشروع کرد_گروه بلک دایمند کجا......
بادیدنشون تو اون حالت باقی حرفش و خورد
بعد از گذشتن چند ثانیه ای تازه متوجه وضعیت شدن و ازهم فاصله گرفتن
بونا میخواست وضعیتو کنترل کنه_بفرمایید مشکلی پیش اومده
خانم قدبلند با تکان دادن سرش حواسش پرت شدشو جمع کرد
_خیر اقای جانگا (رئیس کمپانی)در کمپانی منتظر شما هستن وبراتون ون فرستادن
_بله متوجه شدیم ممنون که اطلاع دادین
باتعظیم کوچیکی درو بست و خارج شد
بونا نفس حبس شدشو بیرون فرستاد_اخییییش قلبم اومد تو دهنم
نانسی دوباره کمر لیسا رو اسیر کرد_خب کجابودیم؟؟
سلن،نانسی و به عقب کشید
_لیسا طلسم شده اس ولش کن اخر عاقبت نداره
لیسا که حسابی به باغش اب رفته بودلبخند پیروز مندانه ای تقدیمشون کرد
لباس های دست وپاگیرو تعویض کردن وبه مقصد کمپانی حرکت کردن(کمپانی)
سالن وبه مقصد دفتر جانگا طی میکردند نانسی که به خاطرخستگی بی طاقت شده بود بیشتر از هر زمان دیگه ای غر میزد
_الان باید با این کوفتگی برم سخنرانی این پیرحراف وگوش کنم خدایا اخه من چقد فلک زدم
بونا باآرنج زد به پهلوش
_ساکت شو نکنه از جونت سیر شدی
نانسی که معلوم بود دردش گرفته برای تلافی از بازوی بونا نیشگون گرفت_دست بزنم داری تو!؟به قدت نمیخورها
نانسی دقیقادست گذاشت رو نقطه ضعف بونا
همون طور که انتظار میرفت بونا نتونست طاقت بیاره و مچ نانسی و پیچ داد_یه بار دیگه بگو؟!کی قد کوتاهه؟؟
صورتش از درد جمع شد_ااااااخخخخ چته خب؟؟ حقیقت همیشه تلخه دیگه
بونا که جری تر شد اینبار به سمت موهاش حمله کردنانسی نمی تونست لحظه ای اروم بگیره و همیشه جنجال به پا میکرد
لیسا بیشتراز ظرفیتش تحمل کره بود و تنها چیزی که میخواست تموم شدن این بحث بود_د بسته دیگه شورش درومد دو دقیقه اروم بگیرین برمیگردیم خوابگاه... بونا تو دیگه چرا؟!؟نا سلامتی لیدری تو باحرف یه بچه باید بهم بریزی اخه
نانسی با چشای گرد وشاکیش به لیسا خیره شد
_من بچم؟؟
_صد بار بهت گفتم باقد و اندازه ی بقیه شوخی نکن
از صورتاشون معلوم بود که هیچ کدوم نمیخوان این بحث و تموم کنن سلن فرزی جنبیدومانع کل کل دوباره شد دستشو پشت دوتاشون گذاشت وبه سمت جلو هل داد
_ الان وقت بحث کردن نیست بهتره بریم جانگا منتظره
لیسا جلوتر از همشون راهی شد در زدو اجازه ی ورود خواست کمی بعد با اجازه ی جانگاوارد شدن
جانگا تنها نبود و مهمونش کسی بودکه هر چهار نفرشون از دیدنش حس خوبی نداشتن با دیدنش صاف و صوف ایستادن
___________________________________
سلام به همگیتون امیدوارم همه چیز خوب پیش بره و شما همونجور که می خوام از خوندن داستانم لذت ببرین
YOU ARE READING
«~Dancing With Your Ghost~»
Fanfictionتک تکشان را میشمارم....... از لحظه تلاقی نگاه هایمان..... تا نوازش ها ی بی منت و..... بوسه های بی پرواا........ تمامشان رابه یاد دارم..... ساعت هاکه پر شد با خنده های مستانه مان.. آن زمان که چیزی برای خندیدن نبود.... به یاد می آوری.... زمانی که در ه...