تلنگر خانم یو بهترین فرصت بود که چشماش وباز کنه
چرخشی که به صندلی داد باعث شد میکاپر دست از کار بکشه
لباس و برنداز کرد
خیلی مسخره میومد که به اون یه تیکه پارچه اسم لباس و بدی
تم هر چهار تا لباس یکی بود یه تاپ مشکی با شونیز حریر خوشدوختی که روش میخورد به همراه شورت کوتاه همرنگش که یقینا بلندیش تازیر باسن رو هم نمیگرفت
پوشیدن همچین لباسی برای لیسا از محالات بود درسته با لباسای لختی مشکلی نداشت اما این دیگه زیاده روی بود_این که خیلی لختیه خانم یو
رد کردن همچین لباسی از طرف لیسا زیاد بعید به نظر نمیومد
نانسی باتمسخر ادامه داد_اخ سلن انگار اشتباه می کردم اون کسی که میشناسم از گوگوریو اومده
و دومرتبه همشون خندیدن
از اونجایی که هیچ ماست بندی نمیگه ماست من ترش خانم یو باید از لباسش دفاع میکرد_ببین لیسا جان من این لباس و براساس چیزی که بهم گفتن اماده کردم "سپتامر ولی هنوز گرمه" آهنگتون هم همین ژانر و داره
سلن خانم یو رو بغل کرد
_اه متاسفم میسیز یو اون حتی نفهمیده آهنگ درمورد چی بوده؟؟
دیگه توانش و نداشت به اندازه ی کافی سکوت کرده بود این بارنمی خواست حرفایی که تو دلش بود و سرکوب کنه
_دیگه کافیه تمومش کنین با همتونم این مدت به اندازه ی کافی ازتون حرف شنیدم این بارکوتاه بیا نیستم من این تیکه پارچه رو تنم نمیکنم
نانسی که انگار فقط دنبال بهونه بود وحشیانه به سمت لیسا هجوم برد سر لیسا رو با نوک انگشتاش به عقب هل داد
_ببین دختره بیخودی دور برت نداره اینجا جایی نیس که هر غلطی دلت میخواد بکنی مخصوصا تو که هیچی حتی واسه نشون دادنم نداری پس چرا فقط یه مترسک باقی نمیمونی و از بقیه پیروی نمیکنی ؟
بونا اومد جلو و مشغول بازی با موهای لیسا شد
_ببین b*i*c*hفقط ازت میخوام که کارتو درست انجام بدی متوجه منظورم که میشی؟
دیگه اعصبانیت لیسابه 100رسیده بود و ناخود آگاه به گلوی بونا چنگ زد
_تو حق نداری اسمی که لایق خودته به من نسبت بدی
_اخ ول کن گلومو دستتو بکش
با زور دستای سلن و نانسی از بونا جدا شد
بونا که قرمز شده بود با رها شدن دستای لیسا حجم زیاد هوا رو به ریه اش فرو برد نفس کشیدنش با صدای دان به سرفه تبدیل شد_چه خبرتونه همه فهمیدن شما دارین دعوا.میکنین
بونا بگو ببینم چه خبره؟؟چرا قرمز شدی؟؟بونا در حالی که گردنش و ماساژ میداد با غیض ادامه داد
_لیسا معرکه گرفته که من این لباسو نمیپوشم
ESTÁS LEYENDO
«~Dancing With Your Ghost~»
Fanficتک تکشان را میشمارم....... از لحظه تلاقی نگاه هایمان..... تا نوازش ها ی بی منت و..... بوسه های بی پرواا........ تمامشان رابه یاد دارم..... ساعت هاکه پر شد با خنده های مستانه مان.. آن زمان که چیزی برای خندیدن نبود.... به یاد می آوری.... زمانی که در ه...