چان به شیشه سرد تاکسی فرودگاه تکیه داد : میتونم ببینمت
: سرم خیلی شلوغه..
چان تیکه اش رو از در گرفت و با بغض تایپ کرد : فقط نیم ساعت و بعد خدافظ برای همیشه...
بک پشت یول روی مبل لم داد : جوگیر نشو حالا، نمیری بمیری که باز هم بهم پیام میدیم، شاید دفعه بعد تو اومدی سئول
چان نگاهش رو بین خیابونهای ججو چرخوند، تو تک تک سنگ فرش های اون جهنم از بک خاطره داشت : فک کردم اینطوری احتمالش بیشتره که قبول کنی.
: فردا تو هتل دراگون میبینمت 😜
چان گوشیش رو توی جیبش چپوند، بک باهاش صمیمی شده بود چون فکر میکرد غریبه ست.
تقصیر خودش بود، اما یه دروغ میخواست؛ یه دلگرم واهی...
چشم هاش رو به خیابون دوخت و زمزمه کرد : کریس...
کریس : هووم...
چان نیم نگاهی به کریس انداخت : هیچی، رسیدیم هتل صدات میکنم بخواب، تو بیشتر از من بهش احتیاج داری.
نگاهش رو از کریس گرفت و به خیابون نگاهی انداخت، گوشیش رو در اورد و اخرین پیامهای بک رو خوند؛ از کی غریبه ها براش انقدر جذاب شده بودن.
کریس سرش رو روی پای چان گذاشت و با لبخند و صدای خوابالو دو رگه گفت : برای اولین بار توی زندگیت داری میفهمی..
چان سرش رو به صندلی تکیه داد و از شیشه اسمون نگاه کرد : خفه شو تا خفت نکردم.
دلش به حال خودش میسوخت، میخواست برگرده و تمام گذشته رو جبران کنه اما هیچ کس قبولش نداشت، حتی خودش .
.............................
کوله اش رو برداشت و سمت اسانسور رفت.
کریس : تازه داشت خوابم میبرد.
چان دکمه رو با پوزخند فشار داد : ولی از وقتی سوار هواپیما شدیم داری خر و پف میکنی.
کریس هم لبخند کجی زد : داشتم حکومت رو عوض میکردم.
چان با به یاد اوردن خاطراتش با بک اخم ضعیفی کرد و با لحن ساختگی گفت : بسه دیگه چرت و پرت نگو...
هر دو سوار اسانسور شدن، درست مثل دو تا ادم عاقل و بالغ.
کریس خمیازه کشان گفت : برنامت چیه؟؟؟
چان پوزخندی به چشم های غرق خواب کریس زد : برای تغیر حکومت؟؟؟ الان هیچی حالیت نمیشه صبح بهت میگم
به محض ورود به اتاق کریس سمت اتاق رفت و به ادامه خوابش رسید.
چان کوله اش رو روی کاناپه انداخت و سمت اشپزخونه رفت، تیز ترین چاقو رو برداشت و سمت سینک رفت.
بی حسی رو توی رگش تزریق کرد، لحظه ای صبر کرد و بعد رگش رو زد...
یک دقیقه بعد از بند اومدن خون دستش، سینک رو تمیز کرد و کنار کریس خوابید.
اینکار تنها راه بود که اون قرصهای لعنتی رو نخوره.
.......................................
کریس : امکان نداره،. اوووو پسر این واقعا تویی...
چان لنز های سبز رنگ رو توی چشم هاش گذاشت، سمت در رفت و با تاکید گفت :کریس..، کاری که بهت میگم رو میکنی تا من زنگ نزدم هم قدم از قدم برنمیداری، برای قیمیت یول به دادگاه درخواست دادم پس نمیتونیم یول رو با خودمون ببریم ...
کریس : فهمیدم،. راستی وقت دادگاه کیه؟؟
چان کلاه گیسش رو روی سرش تنظیم کرد : لوهان برای 1 سال دیگه وقت گرفته چون معتقده قبل از موعد مشکلمون حل میشه.
اما من معتقده اصلا وقت دادگاه نگرفته... اینم گفته که دهن منو ببنده
کریس ابرویی بالا انذاخت : لوهان؟؟؟ لوهان کیه؟؟!
چان موبایل و کیف پولش رو برداشت و سمت در رفت : یه دوست
.......................................
نگاهش رو توی سالن چزخوند تا بک رو پیدا کنه
: ببخشید دیر کردم...
بک بستنی توی دهنش رو قورت داد : اوووو پسر تو خیلی از تصورمن بلند تری...
چان دستی بین موهای قهوه ای رنگش کشید و با صدایی کاملا متفاوت با صدای خودش گفت : این خوبه یا بد..
بک قاشق دیگه ای بستنی برداشت : برای یه دیدار ساده فقط اظهار تعجب بود. نمیشینی؟؟؟
چان جلوی بک نشست : تو هم خوشگل تر از چیزی هستی که من یادم بود....
بک بلند خندید : یادت بود، واقعا حافظه فیل داری...
چان با لبخند سمت بک خم شد : مگه فیلها حافظه ی خوبی دارن ؟؟؟
بک بستنی مقابلش رو سمت چان حل داد : نمیدونم نامزدم میگفت.
چان بستنیش رو برداشت و مشغول خوردن شد : دوسش داری؟؟؟
بک نفسش رو با حسرت بیرون داد : دیگه فرقی نمیکنه..
چان به چهره پر حسرت معشوقه ی عزیزش نگاه کرد : بهم زدین؟؟؟
بک : نه اون مُرد...
چان شوکه شده بود : واقعا مرد یا...
بک به صندلیش تکیه داد : واقعا مرد،طی یه حادثه دستش رو از دست داد و بعد... دیگه دوام نیاورد.
چان گل توی گلدون کوچیک روی میز رو برداشت و سمت بک گرفت : متاسفم، امیدوارم توی زندگی جدید همدیگه رو ملاقات کنین و باز عاشق هم بشین.
بک گل رو گرفت و تو سر چان کوبید : ارزویی بدتر از این نبود.
چان بهت زده به چشم های بک خیره شد : فکر میکردم دوسش داری.
بک : کی من عمرا؟؟؟ از اولش هم همچین مالی نبود
چان که تمام کشتی هاش غرق شده بود زیر لبی زمزمه کرد : که اینطور
بک یکهو بلند شد و سرش رو نزدیک سر چان اورد : توفع داشتی ادای عاشقای دل خسته رو در بیارم.
: نه فقط یاد هیوری افتادم.
بک موهاش رو بهم ریخت : هیوری؟؟؟ نامزدته...
چان : اره، خب... داستانش مفصله؛ فک نکنم حوصله اش رو داشته باشی
بک روی میز نشست : اوووو داستان عاشقانه شد.. بگو ببینم.
چان به گلی که بک توی سرش کوبیده بود نگاه کرد : چند وقت پیش کلیه اش رو پیوند زد، بعد از عمل وحشی شده بود.
داد میزد، کتک کاری میکرد وبه هر چیزی گیر میداد منم ترکش کردم، من تنها کسی نبودم که ترکش کرد و..
و خب اون تحمل این همه تنهایی رو نداشت
بک : خودش رو کشت....
چان نیم نگاهی به بک انداخت : اره انگار داستان عاشقانه زیاد خوندی...
بک : فقط یه تجربه شخصی بود، همین... بگو ببینم بعدش چی شد...
چان : چند روز پیش که اتفاقی یکی از قرص هاش رو خوردم.
من از اون بدتر بودم، با همه دعوا میکردم و بزن بزن راه مینداختم بیشتر از همه با یون هیون جر و بحث میکردم چون، بیشتر دوسش داشتم
چون مطمئن بودم ترکم نمیکنه، اما اون رفت...، و...
وخب.... هیچ چیز اندازه رفتنش ازار دهنده نبود. اونموقع تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم
چون وقتی رفتم که بهم احتیاج داشت اما خب...
مرده پس این حرفا بیفایده ست.
بک لیوانش رو سر کشید : البته، بیفایده ست.
برعکس نامزد مظلوم تو، نامزد من یه خر هار بود
چان لبخند تلخی زد : فکرشم نمیکردم کسی بتونه راجب نامزدش همچین چیزی بگه.
بک اخرین ذره های بستنی رو با انگشت از روی ظرف پاک کرد و توی دهنش گذاشت : بهتره بگی فکر نمیکردم کسی گیر همچین نامزد وحشی بیوفته.
چان : همچین تصوری ازش داری؟؟؟
بک: این عین حقیقته، تصور من نیست..
چان : اهان..
......................................
بعد از چند ساعت پیاده رویی روی یه نیمکت ساده پارک نشستن.
چان سمت بک خم شد : هیچ وقت فکر کردی که شاید بخواد...
بک دستهاش رو باز کرد و سرس رو به پشتی صندلی تکیه داد : مهم نیست...
چان دستش رو روی دست بک گذاشت : یعنی هیچ وقت نشده بخوای برگردی یا... یا مثلا اشتباهات گذشتت رو جبران کنی..
بک نفس عمیقی کشید و برخلاف میل باطنیش لبخندش رو عمیق تر کرد : نع... گفتم که از زندگیم راضی ام...
چان با بغض به نیم رخ بک خیره شد، این جدایی برای هردوشون دردناک بود.
بک اونقدری که تظاهر میکرد خوشحال نبود و چان اونقدر که وانمود میکرد مغرور و راضی نبود : ولی من دلم میخواد با تمام توان دو ام انقدر بدو ام که برگردم به شروع ام. ولی چاره ای ندارم. نمیتونم برگردم به اولش هیچ کاری ازم برنمیاد.
بک : بالا سر مرده هر چقدر گریه کنی زنده نمیشه...
چشم هاش رو باز کرد و سمت چان برگشت : شنونده خوبیم ، ولی قول نمیدم از نظراتم خوشت بیاد.
چان لبخند نصفه نیمه ای زد و حرفهاش رو مزه مزه
YOU ARE READING
💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]
Fanfictionچانیول دانشمند متواضع و خوشرویی که اینده درخشانی داره. ادم بی نقصی که همجنسگرا بودنش هم نمیتونه مانع محبوبیتش باشه تا زمانیکه خودش رو مبنی یک آزمایش قرار میده و زندگی خودش رو نابود میکنه. و درست زمانیکه فکر میکنه چیز دیگه ای برای از دست دادن نداره. ...