پارت اول

3K 288 15
                                    

صدای دکتر رو نمیشنید ، چیزی برای شنیده شدن وجو نداشت . چانیول میخواست اونو بکشه ...
دست هاش رو مشت کرد ؛ اون حق این کار رو نداشت.روزی نه چندان دور وانمود میکرد عاشقشه و روز بعد سعی میکرد اونرو بکشه ...
با حرص بلند شد و سمت در رفت ؛ مثل همیشه منزوی تر از تمام ادمها تنها گوشه ساکت سالن نشسته بود .
سناریو تکراری چهار ماه گذشته دوباره تکرار میشد ...
بک با عصبانیت تمام به چشم های چانیول نگاه میکرد و اسم چان رو صدا میزد ...
چانیول بدون نیم نگاهی به بک بیشتر تو کتابش فرو میرفت ...
اما اینبار ساکت نموند ؛ بک نفس عمیقی کشید و با تمام قدرتش کتاب چان رو کشید ، چان با اخم چند ماهه بین ابروهاش بلند شد : تبریک میگم رفتارات مثلا قیافت سگی شده .
بک سیلی محکمی به صورت چان زد ، دوباره و دوباره ...
بک بی پروا داد میزد ، غم برزگی روی سینه اش سنگین میکرد ؛ خاطرت چانیول شش ماه قبل فراموش شدنی نبود : فکر میکنی تحملت خیلی جذابه ؛ اگه انقدر مشتاق رفتنم بودی فقط کافی بود بهم بگی انگار به یه حس مشترک رسیدیم منم ازت متنفرم .
برای اولین بار طی چهار ماه اخیر هیچی نگفت ، نه توهینی کرد نه نیش و کنایه زد فقط دستش رو بالا اورد تا دست بک رو بگیره .
مدام با خودش زمزمه میکرد ؛ اون نمیره . قول داده . قول داده . قول داده ... اون نه . اون میمونه . اون حتما میمونه ...
سرما همیشگی دست های بک رو حس کرد ؛ اما اون دستها بین دستهاش گرم نشد .
بزرگ ترین فاجعه ای که هرگز قابل تصور هم نبود رخ داد ؛ بک رفت .
سکوت کرده بود ، برای اولین بار طی چهار ماه قبل ...
اروم نشست کتاب قدیمی رو برداشت ، کتاب مهم نبود عکس های لای کتاب مهم بود .
عکس های بکهیون ...
اروم عکس های برداشت و کتاب رو توی سطل زباله های عفونی انداخت .
میخواست داد بزنه این ورق ها الوده به بکهیون ؛ انگلی که تمام وجودم رو پر کرده . انگلی که زندگیم بهش وابسته ست
اروم عکس ها رو توی جیبش گذاشت و راهی که بک رفته بود رو دنبال کرد ...
.................................
شش ماه بعد ....
کیونگسو مضطرب و نگران سمت در رفت ؛ شاید این انتخاب درست نبود .
اما دیگه فرصت فکر کردن نداشت چون چانیول با پالتو نخودی رنگ بلندی مدام زنگ رو فشار میداد
راه پس و پیشی وجود نداشت باید ادامه میداد .
چانیول با اخم به چشمی در خیره شده بود.
کیونگسو با لبخند هیستریکی در رو باز کرد : سلام چانی ..
چان دستش رو روی سینه کیونگسو فشار داد و رفت تو : مگه این لونه لعنتی تو چقدره که منو پشت در نگه داشتی ؟؟؟
کیونگ سو اروم در رو بست و کنار چان روی دسته مبل نشست : ازت عذر میخوام چان ، چیزی بود که باید میدیدی ..
چان روی مبل تک نفره نشیت و سیگارش رو روشن کرد : توی قرن بیست و یک اینترنت وجود داره میتونستی عکسش رو برام ایمیل کنی ..
کیونگ سو چهره ماتم زده ای گرفت : هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر تغیر کنی .
چان با حرص غرید : بحث سر حماقت تو بود
: یک سال قبل همه عاشقت بودن اما الان همه با زور تحملت میکنن . ‌ خودت ، خودت رو بدبخت کردی .
چان : دیدی که خودم رو به کسی تحمیل نکردم
کام عمیقی از سیگارش گرفت و دودش رو توی صورت کیونگ فوت کرد : دعوتم کردی که بدبختیم رو ببینی ؟؟؟ دیدنت ته بدبختی کیونگ
کیونگ دستش رو توی هوا تکون داد و گفت : ما دوازده ساله دوستیم .
چانیول سیگارش رو توی بشقاب میوه خوری خاموش کرد : باید به خودم افتخار کنم که دوازده سال تحملت کردم ؟؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و بلند شد : چند وقت پیش پیداش کردم...
چان : توقع نداری که علم غیب داشته باشم ؟؟؟
کیونگسو با اخم به چان نگاه کرد : توقع دارم به حرفم گوش بدی ...
چان فنجون قهوه رو برداشت و به لبش نزدیک کرد : خب چرا حرف نمیزنی جوجه ؟؟؟
پذیرایی سراشپز بهترین هتل شهر قطعا چیزی بود که هیچ کس حتی پارک چانیول نتونه ازش ایرادی بگیره .
کیونگسو نفس عمیقی کشید و ادامه داد : من بهش میگم یول ...
چان فنجونش رو زمین گذاشت : پس اون احمق زنده ست .
: تو میدونستی اون وجود داره .
چان دست هاش رو قلاب کرد و خیلی راحت جواب داد : اره خب خودم ساختمش ؛ اما ، اشغاله .
کیونگسو : اون چیه چان ؟؟
چان بلند شد ، پالتوش رو برداشت و سمت در رفت : یه انگل مثل بیون بکهیون ...

چان بلند شد و سمت در رفت : باورم نمیشه کیونگ واسه اون اشغال منو تا اینجا کشیدی
قبلا یه جو مغز تو سرت بود ؛ اون دکتره روت تاثیر گذاشت ؟؟؟
کیونگ قبل از چان خودش رو به در رسوند : ببینش .
چان موهای کیونگ رو بهم ریخت و دولا شد تا قد کوتاه کیونگ رو به رخش بکشه : گفتم که مثل بیونه ارزش دیدن نداره ..
: عااااااوووووو.
چان به پشت سرش نگاه کرد یه پسر ۱۸۰ سانتی یک سال چهار دست و پا خودش رو به اون رسونده بود و صداش میکرد ، صدایی که قلب چان رو تسخیر میکرد .
چان جلوی یول نشست ؛ یول خودش رو روی چان انداخت و صورتش رو لیسید .
کیونگ : اون دوست داره چان .
چان اروم دستش رو زیر سر یول گذاشت که سرش با سرامیک ها تماس پیدا نکنه : مگه این احمق مهمه .
چان با اخم یول رو توی بغلش گرفت و بلندش کرد : جای این انگل کجاست کیونگ .
کیونگسو با اخم به چان نگاه کرد : اون دوست داره !!
چان با حرص به چشم های کیونگ نگاه کرد : فقط بگو کدوم گوری اینو میخوابونی من کار دارم .
کیونگسو با نفرت و انزجار زمزمه کرد : دومی اتاق تو راهرو .
چان : دو ساعت وقتم رو تلف کردی احمق ..
چان ، یول رو به خودش فشار داد و وارد اتاق شد .
یول رو زمین گذاشت و موهاش رو بوسید
چان به چشم های گنگ یول نگاه کرد لبخندی زد ، موهاش رو بهم ریخت و یول هم مشتاق تر از قبل مشغول لیسیدن گوش چان شد . چان اروم بغلش کرد تا زمانیکه صدای زنگ در به گوش چان خورد و بعد صدای پاهای کیونگسو که به اتاق نزدیک میشد .
کیونگسو : لطفا بیرون نیا چان .
چان صاف و تر و تمیز وایسا و با ارامش نسبی به کیونگسو نگاه کرد ؛ فقط میخواست باز با یول تنها باشه .
چان : باشه ..
کیونگ برگشت توقع هر جوابی جز باشه بی نیش و کنایه رو داشت : چی گفتی چان .
چان اروم و با لبخند کنار یول نشست : بیرون نمیام ، فقط زود تمومش کن . باید برم ...
کیونگسو با لبخند قبول کرد و رفت.
چان فقط موهای یول رو بهم میریخت صدای خنده های یول تمام خونه رو پر میکرد
....................
بک با ذوق خودش رو تو بغل کیونگسو انداخت : سلام کیونگی
کیونگ با اضطراب بک رو بغل کرد : مگه بچه ای ..
بک خودش رو روی مبلی که چند دقیقه قبل چان روش نشسته بود انداخت ، پرتقال بزرگی از روی میز برداشت و مشغول پوست کندن شد : نه دیگه پیر شدم به روم نیار ، اما هنوز خوشگلم ‌. مگه نه کیونگی ...
کیونگسو جلوی بکهیون نشست : باز چی شده ؟؟
بک توی صندلی فرو رفت و ژست مدیرانه ای گرفت : دارم میرم دانمارک ، با یه خلبان قد بلند ، چهارشونه و سفید و دوست داشتنی ...
کیونگسو : بالاخره تورش کردی
بک چشمکی زد : منو این کارا ؟؟؟ این صدای کیه ؟؟؟ چه فرهیخته ست ؛ مثل منه ...
کیونگسو به در اتاق نگاه کرد ، نمیدونست باید توقع چه واکنشی از چان داشته اما دلش میگفت باید ادامه بده ؛ پس با لحنی مشابه لحن بک گفت : بیا بریم ببینش ، شاید قید خلبان رو زدی .
بک با ذوق سمت اتاق های خونه دویید با شدت در رو باز کرد و مثل برق گرفته به پسر سردی نسبتا بی حرکت وسط اتاق ایستاده بود نگاه کرد
بک : باز تویی
چان مدام پاش رو تکون میداد تا یول ولش کنه ؛ باید میرفت ؛ بودن بیون تو اون اتاق فرای حد تحملش بود : سلام انگل...
بک با عصبانیت تمام در رو کوبید و رفت .
کیونگ : چان ؟؟؟؟
چان چهره حق به جانبی گرفت : نباید بهش سلام میکردم ؟؟؟
کیونگ با عصبانیت سمت در رفت و چان به یول نگاه کرد : می بینی طرف دیوونه ست . بهش سلامم میکنی قهر میکنه .
صدای کوبیده شدن در و داد و بیداد بکهیون تو خونه میپیچید : اینجا یا جای اونه یا جای من ...
چان چپ ، چپ به یول نگاه کرد و گوش هاش رو کشید :تو دقیقا مثل اونی ؛ تمام وجودم رو پر میکنی . اما نمیدونم وقتی بهت وابستت بشم میری یا میمونی ؟؟؟
یول فقط با خنده یه چان نگاه کرد .
دعوای بک و کیونگسو بالا گرفت ، اما یول در اوج شلوغی به راحتی تو بغل چان خوابید .
یول رو توی تختش گذاشت و بیرون رفت
........
بک : واسه این منو کشیدی اینجا کیونگ ؛ یادت رفته باهام چیکار کرد ؟؟؟ فکر کردی انقدر راحت میبخشمش .
کیونگسو به زور در رو گرفته بود و سعی میکرد بک رو اروم کنه : شما دو تا لنگه همین ؛ اخه گوش بده ببین چی میگم .
بک کیونگ رو روی زمین حل داد : من با اون هیچ صنمی ندارم کیونگ هیچی ...
نفسش رو با حرص بیرون داد و سمت در رفت ؛ هنوز دستس به دستگیره نرسیده بود که چان اول یقه و بعد موهای بک رو کشید و به صورتش نگاه کرد .
چان واقعا دلتنگ بود ؛ برای بک ، برای کیونگ ، کریس ، یول و حتی خودش اما هیچ کس اینو نمیفهمید .
کیونگ سو اروم بلند شد و با ترس به چان خیره شد : کار احمقانه ای نکن چان ....
بک با تنفر توی چشم های چان نگاه کرد : میخوای کار نیمه تمومت رو تموم کنی ؟؟ پس چرا انقدر معطل میکنی .
چان بیشتر موهاش رو محکم تر کشید زمزمه کرد : لیاقت مردنم نداری انگل ...
با عصبانیت بک رو روی حل داد و رفت .
کیونگسو : متاسفم بک .
بک موهاش رو مالید و به کیونگ نگاه کرد : چرا با مقابل اون قرار دادنم روزم رو خراب کردی ؟ اون میخواست منو بکشه ؛ رابطمون نابود شده ست کیونگ .
کیونگسو سرش رو پایین انداخت و با صدای نجوا گونه ای گفت : به خاطر اون دعوتت نکردم .
بک : پس ...
کیونگسو بلند شد و همراه بک سمت اتاق رفت ؛ یول اروم خوابیده بود ، خیلی اروم ...
بک با ذوق نگاهش کرد : چقدر مظلومه .
کیونگسو : اگه صبح میدیدیش مطمئنا اینو نمیگفتی .
بک با بغض خفیفی زمزمه کرد : دوسش دارم و بعد لب زد : شبیه چانه .
کیونگ پتو رو روی یول تنظیم کرد : من و کای داریم میریم دانمارک دیدن خواهرش میتونی نگهش داری ؟؟
بک بدون اینکه نگاهش رو از یول بگیره گفت : منم هفته دیگه دارم میرم کیونگ ...
یول صدای بی معنی از گلوش در اورد و کلافه از سر و صدا های اطرافش چشمش رو باز کرد و با چشم های خواب الود به بک خیره شد .
لحظه ای بعد بک بی تردید گفت : یه هفته نگهش میدارم ، تا یکی رو پیدا کنیم .

💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora