پارت ششم

615 130 19
                                    

کابوس های همیشگیش تکرار میشد
کابوس هایی خاطرات روزهایی نه چندان دور بود.
جلوی نمونه های که حالت جنینی گرفته بودن  زانو زد.
با لبخند به بچه هاش نگاه کرد : یه کم دیگه تحمل کنین، هرکدومتون بزرگ شین بابایی نگهتون میداره. گشنتونه...بذار ببینم چی پیدا میکنم بخورین جوجو ها.
آروم از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
نیم ساعت طول کشید تا چیزی طبق میل چانیول. و مطابق وسواسش برای نمونه های عزیزش پیدا بشه.
با اشتیاق غیر قابل توصیفی سمت آسانسور رفت که پای کسی لای در توجش رو جلب کرد.
از غریبه ها می‌ترسید اما کریس غریبه نبود.
با دیدن کریس شروع به دوییدن کرد و وارد اسانسور شد .
لبخند جذابی زد و با ذوق گفت : فکر نمیکردم کسی جز من به سطحی از حماقت برسه که  تا ساعت یک نصف شب تو ازمایشگاه بمونه . 
اما کریس فقط به اینه نگاه کرد .
چان بازو کریس رو سمت خودش کشید  : کریس من قبلا هم بهت گفتم اینکه پیشنهادت رو رد کردم دلیل این نیست که ما باهم دشمنیم .
کریس : اگه دشمنم بودی در رو برات نگه نمیداشتم
چان به کریس نزدیکتر شد و گونه اش رو بوسید
: من همیشه ی همیشه دوست دارم اما یه قولی به بک دادم .
در اسانسور باز شد ؛ کریس باید پیاده میشد اما دست هاش رو دور صورت چان حلقه کرد و لبهاش رو بوسید .
عمیق و پر حسرت . یک دقیقه تمام ....
چان بازو و کمر کریس رو لمس کرد ؛ کارت روتوی جیب پشت کریس گذاشت .
کریس گور گرفته بود که در اسانسور باز شد ، چان با لبخند چال گونه اش رو به رخ کریس کشید و رفت .
هنوز به اتاقش نرسیده بود که صدای شکستن چیزی توجهش رو جلب کرد
آروم آروم به اتاقش نزدیک شد.
دو نفر همه چیز رو بهم ریخته بودن و تمام نمونه هاش رو شکسته بودن.
بین موندن و رفتن مردد بود که کسی از پشت حلش داد.
با صورت روی زمین افتاد و آخرین نمونه اش روی بازوش افتاد و شکست.
ضخامت شیشه و شیشه خورده اطرافش  انقدر زیاد بود بازوش زخم عمیقی برداره.
یکی از پسرهای سیاه پوش به چان نزدیک شد و بوت های کوهستانیش روی شیشه ای که مثل نیزه تو دست چان فرو رفته بود فشار داد.
چان با تمام وجودش داد میزد.
که صدای پای نفر چهارم توجهش رو جلب کرد.
اما قبل لعنت فرستادن به شانسش متوجه فرار بقیه شد.
نگاه بیجونی به کریس انداخت و منتظر واکنش کریس شد.
کریس سر چان رو روی سینش گذاشت و بلندش کرد.
خون زیادی ازش رفته بود، باید زود تر به بیمارستان می‌رسید
چان بی‌هیچ حرفی توی بغل کریس شروع به گریه کرد. چندسال کارش روی زمین ریخته بود...
کابوس های تکراری با ریتم همیشگی....
خاطرات زهرا آلود گذشته تکرار میشد
قرصی که تو دهنش گذاشت...
چهره لبریز از ترس بک وقتی مثل سگ وحشی به جونش افتاد و کتکش زد .
وقتی به عشقش تجاوز می‌کرد
روزیکه بک به خاطر اون تحقیر شد
شبی که اون قرص ها رو تو غذای خودش و بک ریخت و بک پای مرگ پیش رفت..
بغض صدای بک و نفرت چشم هاش..
وقتی تنهایی تمام جاهایی که با بک رفته بود رو قدم میزد.
و تیر آخر، وقتی صدای خنده بک و کریس تمام خیابون رو پر کرد..
نفس عمیقی کشید و از خواب بیدار شد
مثل هر شب اشکهاش تمام صورتش رو خیس کرده بود.
مدام به دیوار مشترکش با کریس نگاه می‌کرد؛ کریس و بک پشت اون دیوار باهم بودن؟؟؟
آروم به دیوار نزدیک شد و گوشش رو روی دیوار گذاشت.
با شنیدن صدای خنده های یول با ذوق سمت در خونه کریس رفت و با اشتیاق در زد.
یک بار، دوبار، سه بار، چهار بار...
سردرد شدیدی داشت، چشم هاش سیاهی میرفت و نمیتونست تعادلش و حفظ کنه اون قرصای لعنتی نابودش کرده بود.
کریس با عصبانیت سمت در رفت اما با دیدن عشق قدیمیش همه چیز رو فراموش کرد.
چان با دوستش روی سینه کریس کوبید و به عقب هلش داد: مگه این تویله تو چقدره که ده دقیقه منو پشت در نگه میداری
کریس آروم بلند شد و کمرش رو مالید : ببخشید چان...
: ببخشم؟؟ چی رو بخششم تو ده دقیقه وقت منو تلف کردی نره خر..
چان با حرص سمت کریس رفت و یقش رو توی مشتش گرفت  هنوز چیزی نگفته بود که سنگینی چیزی رو دور پاش توجهش رو جلب کرد
فشار دستش رو روی یقه کریس کم شد.
نگاهی به یول انداخت و آروم کنارش نشست و موهای یول رو توی دستش گرفت : تو چه مرگت بود هی ونگ میزدی  انگل...
کریس نگاه مضطربی به چان و یول انداخت. اگر چان دوباره عصبی میشد و به یول حمله می‌کرد اون هیچ راه حلی نداشت...
یول خودش رو روی چان انداخت روی شکمش نشست و داد زد : بیک... 
هنوز آوای نه چندان دلچسب و کش دارش تموم نشده بود که چان گردن یول رو گرفت و با خشونت هر چه تمام تر به گوشش نزدیک کرد : برای اخرین بار بود اسم اون عوضی رو روی لبات آوردی یول..
کریس بلند شد و چان و یول رو از هم جدا کرد : چان، این از کجا اومده؟؟؟
چان با حرص با کریس نگاه کرد : تو از کجا اومدی، زیر بوته؟؟؟
کریس علارقم ناراحتیش دستش رو جلوی چان گرفت : چانی انقدر عصبانی نشو ما دوستای صمیمی ایم.
چان : خودتو گول نزن کریس ما حتی سعی نمی‌کنیم همدیگرو تحمل کنیم.
کریس : این حرف رو نزن چان...
چان با حرص و حسرت دست کریس رو کنار زد و بلند شد : صدای اون انگل رو خفه کن. تحمل ندارم بیشتر از سالی یه بار اون ریخت بیریختت رو ببینم.
صدای در تمام سالن رو پر کرد و یول با ترس خودش رو توی بغل کریس انداخت و باچهره غرق تفکر گفت   : بوووووو
کریس لباش رو غنچه کرد و سرش  رو سمت یول برد  :  بوووووووس
یول دستهاش رو بلند کرد تا کریس بغلش کنه و مثل کریس لبهاشو غنچه کرد. 
کریس یول رو بلند کرد و بازیشون از سر گرفته شد.
.............
چان قاب عکس کوچیکی که کریس بهش داده بود رو با حرص روی زمین پرت کرد
نمی‌خواست وحشی باشه، نمیخواست آنقدر تنها باشه اما کدام خودش رو تنها و تنها تر از قبل می‌کرد.
یول رو میخواست، حقش بود. یول بهش احتیاج داشت چان باید ازش مراقبت می‌کرد. 
بی توجه به شیشه خورده های روی زمین کتش رو برداشت و راه افتاد.
شباهتش به یول خیلی کمکش می‌کرد.
شیومین حتما میتونست کمکش کنه، بعد از چهار ماه ماشینش رو روشن کرد و راه افتاد.
همه میتونستن برن اما یول باید مال اون میشد
..............................
اول آنکه اگه انگشتتاتون رگ به رگ نمیشه نظر بدین 😋
دوم آنکه خیلی سراغ یه روز ثابت برای آپ  رو ازم گرفتین.
از پارت بعد اگه آپ داشتم چهارشنبه ست

💙 |ʏᵉᵒˡ| • [ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang