Chapter 04

71 11 1
                                    

ساعت به نه نزدیک میشد و الان اوج شلوغیه خیابونا بود.
بعضی ها به یکدیگر تنه میزدند و برای رسیدن هرچه سریع تر به مقصدشان قدم های بلند برمیداشتند.
و بعضی دیگر، دست در دست هم، بدون اینکه چشمشان را از هم بردارند، خیلی ارام به راهشان ادامه میدادند. گویی نمیخواستند که این راه
پایانی داشته باشد.
و تهیونگ همیشه از این دسته از ادما بدش میومد. ادمای عاشق پیشه...
ادمهای عاشق پیشه که همه چیز رو فقط عشق میبینن؛ غافل از اینکه این عشق تنها یه سرابه.
عشق؟ مسخرست... همشون فکر میکنن میتونن مثل فیلمها تا اخر عمر همدیگه رو بپرستن ولی هرچیزی یه روز به پایان میرسه. حتی عشق...!
اینها افکار پسر در چندسال اخیر زندگی ش بود.
ترجیح میداد به همین زندگیه بی روح و به تنهایی ای که توش غرق شده بود ادامه بده تا بزاره با ورود یه نفر دیگه به زندگیش، دوباره ضعیف بشه و منطقه امنی که برای خودش توی این چند سال ساخته بود خراب شه.
دستشو توی جیب بلند و قهوه ای رنگش کرد و نفسش رو عمیق بیرون داد.
تنفس توی این هوای بهاری، ارامش رو به روحش تزریق میکرد.
آرامش... توی این چند سال تهیونگ زیاد اروم شده بود. اروم بود ولی ارامش نداشت.
یادش نمیومد ارامش داشتن چجوریه اما پسر به همین اروم بودن ظاهری هم راضی بود.
توی این چندسال بعضی مواقع دلش برای خوِد قبلیش تنگ میشه.
ولی تهیونگ دیگه با تنهایی خو گرفته...بهش عادت کرده. و تنهایی خیلی وقته که به دوستِ هرروزش تبدیل شده.
تهیونگ با این موضوع هیچ مشکلی نداشت.
تاریکی داشت روز به روز بیشتر میبلعیدش و تهیونگ حتی برای نجات ازش، دست و پا هم نمیزد و ازش استقبال میکرد.
با دیدن دست فروشی کنار خیابون از حرکت وایساد.
نگاهشو به پیرزن دست فروش داد.
با اینکه فصل بهاره ولی هوا هنوز سرد بود.
تهیونگ با خودش فکر کرد که شاید با خریدن چیزی از اون دست فروش بتونه به زودتر رفتنش به خونه کمکی کرده باشه.
قدم هاشو اروم برداشت و رو به روی پیرزن وایساد. چیزی نمیدید که مناسب خودش باشه پس لبخند مهربون زد و به پیرزن چشم دوخت.
_آجوما. چیزی برای دوست دخترم دارین؟
_آیگووو چه مرد خوشتیپی اومده ازم خرید کنه.
دستشو جلوی دهنش گرفت و خجالت زده خنده کوتاهی کرد
_ممنونم
پیرزن بعد از کمی مکث گفت:
_دوست دخترت چجوریه؟
تهیونگ با فکر کردن به سویون لبخند مالیمی زد و جواب داد:
_اون یه فرشتن. یه فرشته هجده ساله.
نگاهشو به پیرزن داد و برای شوخی گفت:
_برای فرشته ها هم چیزی دارین؟
اخم مصنوعی بین ابروهاش شکل گرفت و صداشو کلفت کرد:
_اوهو. این چه حرفیه. فکرمیکنی این وسایل عادین؟ اینا همشون برای فرشته ها درست شده.
_پس لطفا یکیشونو به من بدین.
پیرزن نگاهی به وسایل رو به روش انداخت و دستشو برای برداشتن یکیشون دراز کرد و اونو توی دستای منتظر تهیونگ گذاشت.
یه گردنبند بود.


سرشو کج کرد و سوالی به گردنبند زل زد


یک درختی که شکوفه گل داشت و هلال ماهی که سمت راست درخت بود.

Painful love [BTS Fiction]Where stories live. Discover now