Chapter 16

56 9 9
                                    

"نگاهش رو به ماه بالای سرش داد.
به نیمه شب نزدیک میشدن و هیچکدوم تا الان اعتراض خستگی نکردن.
خوشحال بود!
خوشحال بود برای اینکه فارغ از زندگی، پیش مردی وایساده که احتمالا توی سرنوشتش نوشته شده.
خوشحال بود از لبخندی که لحظه ای از لباش جدا نمیشد و رنگ آرامش داشت.
خوشحال بود از دستی که آرزوی لمسش رو داشت و الان بین انگشتهاش قفل شده بود.
درحالی که داشت راه میرفت و توی فکرهای مختلف و شیرینش غرق شده بود مرد از حرکت وایساد که باعث شد اون هم سرعتش رو کم کنه و با تعجب بهش خیره بشه.
_چیزی شده؟
بدون اینکه حرفی بزنه به روبه روش خیره بود و باعث شد نگاه دخترک هم به همون سمت بچرخه.
با دیدن درخت شکوفه خنده ای کرد.
چطور تا اینجا اومده بودن؟
میخواست چیزی بگه و سکوت بینشونو بشکنه اما پشیمون شد.
بعضی اوقات سکوت زیباییِ بیشتری از گفتن کلمات بیهوده داشت.
اما انگار مرد اینطور فکر نمیکرد پس اروم اسم دختر رو زمزمه کرد: هه سونگا...
با لبخند کمرنگش برگشت و اوهوم کوتاهی گفت.
چند ثانیه مکث کرد. انگار تردید داشت برای حرف زدن.
_چرا من؟
با گیجی پرسید: چی؟
درحالی که نگاهشو از درخت میگرفت و به چشمهای هه سونگ زل میزد جملش رو کامل تر کرد.
_قطعا پسرای زیادی اطرافتن ولی چرا من؟
انتظار این سوال رو نداشت!
مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:
_فکر نکنم هیچوقت بتونم جوابی برای این سوال پیدا کنم اجوشی...!‌
لبخند ملایمی زد و ادامه داد:
میدونین، زندگیه آدم مثل یه خیابونه! خیلیا میان و میرن؛ ولی یه فرقی داره... فقط یه نفر هست که قلبت نسبت بهش واکنش نشون میده. فقط یه نفر هست که چراغ قرمز نشون میدی بهش و نمیزاری از اون خیابون رد بشه.
جوابی نمیتونست بده اما این خود جواب بود!
جوابی که تهیونگ برای شنیدنش انتظار‌ میکشید.
با خجالت خندید. از نگاه‌های خیره مرد فرار کرد و به کفشهای ورزشیش خیره شد.
_فکر کنم شما اون فردی باشین که قلبم میخواد.
دوست داشت با این حرفا لبخند بزنه. دوست داشت به دختر بگه که اون هم دوستش داره ولی نمیدونست چرا‌ لبهاش برای این جمله باز نمیشد.
هه سونگ که سکوت بینشون رو طولانی دید، سرشو بالا اورد و به مرد نگاه کرد.
نمیدونست باید چی بگه.
ریز خندید و لب زد: با‌ من قرار میزارین تهیونگ شی؟ قول‌ میدم خوشبختتون کنم.
تهیونگ با چشمهایی گرد شده و ابروهایی بالا پریده برگشت و به دختر‌ نگاه کرد و بعد هردوشون زدن زیر خنده.
اون هم با لحنی شوخ گفت: هی جانگ هه سونگ تو به استایلم نمیخوری!
همونطور‌ که به خنده های دختر خیره بود دوباره جدی و محو‌ صدای خنده های هه سونگ شد.
بدون اینکه نگاهشو از دخترک بگیره اروم زمزمه کرد:
_ولی منم فکر میکنم که تو اون فردی باشی که قلبم میخواد..."
با یاداوریه چند شب پیش آهی کشید و درحالی که نگاهشو سمت سقف اتاقش میداد لب زد:
_پس این تضاد بین رفتار و حرفتون چیه اجوشی؟
نگاه گرفتشو به ساعت کنار تخت داد و با دیدنش ناله ی بلندی کرد.
تنها چیزی که حالش رو خراب‌تر از چیزی که بود میکرد، مدرسه و بدتر‌ از اون اردو رفتن بود.
نمیفهمید!
چرا‌ همه چیز رو توی مدرسه اجباری میکردن؟!
با بی‌میلی پاهاشو کف اتاق گذاشت و برای آماده شدن قدمهای آرومش رو برداشت.
.
.
.
با عصبانیت نگاه پسر کنارش کرد و داد زد:
_هی پارک‌جیمینننن! میشه یکم کمک کنی وسایلارو بگیریییی؟
جیمین که از صدای بلند دختر شوکه شده بود دستشو روی قلبش گذاشت و اخم کم‌رنگی کرد.
توی این چند روز فکرش درگیر بود.
نمیتونست لحظه ای به اون شب، شبی که برای دومین بار‌ به شرکتِ "اف جی" رفت فکر‌‌ نکنه.
با هربار فکر‌‌ کردن قلبش محکم به سینش میکوبید. البته نه از روی عشق! جیمین فقط میترسید یکی از شبهایی که پلکهاش بستن و توی خواب غرق شده، اون مرد سراغش بیاد و اجازه ادامه زندگی به راحتی ازش گرفته بشه.
_جیمیننننن!
با فریاد دوباره‌ی هه سونگ به خودش اومد و لبخند احمقانه ای زد.
سبد بزرگی که معاون به دخترک داده بود رو نگاه کرد و بعد دسته ای از اون رو گرفت.
حالا هردو به ارومی و با قدمهایی به زمین کشیده شده راه میرفتن و به چیزهای مختلفی فکر میکردن.
جیمین به غولی که از مرد در ذهنش ساخته بود و هه سونگ...
آهی کشید و سرشو پایین انداخت.
وقتی که تقریبا به اتوبوسی که براشون اماده کرده بودن رسیدن، سبد رو برای بالا‌ رفتن ازش محکم تر گرفتن که یکهو هه سونگ سنگینی سبد رو بین دستاش احساس نکرد.
با چشمهای گرد شده به سبد و وسایلی نگاه کرد که حالا روی زمین پخش شده بودن.
با عصبانیت به عقب برگشت و به قیافه حق به جانب جانگکوک زل زد.
_کوک این چه کاری بود؟
با شنیدن لحن اروم جیمین که یکم، فقط یکم تعجب هم توش موج میزد بلند خندید و بعد خطاب به جانگکوک داد زد:
_دیوونه شدییییی؟؟؟ چرا همچین کاریو کردی جئون جانگکوک.
جانگکوک که از داد دختر ترسید چندبار پلک زد و دوباره سرشو بالا گرفت.
_شما‌ دوتا معلوم هست چتونه؟ نمیخوام با دوتا افسرده توی یه تیم باشمممم.
پوزخند تحقیر امیزی زد و بعد بدون اینکه بهشون نگاه کنه سمت اتوبوس رفت و دوباره لگدی به وسایل پخش شده در‌ زمین زد.
هه سونگ که چشمهاش داشت از حدقه درمیومد تک خنده ای کرد و نگاهی به جیمین انداخت که انگار دوباره توی فکر‌ بود.
چرا‌ جیمین امروز عادی نبود؟
پوفی کشید و بدون اینکه صدای پسر بزنه روی زانوهاش نشست و وسایل رو جمع کرد.
جانگکوک درست میگفت...
نباید بخاطر مشکلات خودش بقیه رو هم ناراحت میکرد.
وقتی وسایل رو جمع کرد بدون توجه به جیمین سوار اتوبوس شد و خودش‌ رو روی صندلیه اول انداخت.
چشمهاش رو اروم بست و ترجیح داد خودشو به خواب بزنه. فکر‌ اینکه بخواد با جیمین یا جانگکوک بحث کنه از همین الان دیوونش میکرد پس خواب بهترین راه برای فرار از اون دونفر‌ بود.
***
توی اون فضای ساکت و خفقان اور اتاق تنها چیزی که سکوت رو‌ می‌شکست، صدای کیبور کامپیوتر بود که یکی پس از‌ دیگری لمس میشدن.
آه خسته ای کشید و به ساعت مچی توی دستش خیره شد.
یک ساعت بیشتر‌ از اومدنش به شرکت نمیگذشت ولی نمیدونست چرا سردرد بدی به سراغش اومده بود و توانایی کار کردن رو ازش گرفته بود.
کامل به صندلی تکیه داد و برای لحظه ای چشمهاش رو بست.
سردردش قطعا بخاطر یک ساعت کار کردنش نبود. 
ذهنی که سالها اشفته بود مثل‌ تنش خسته شده بود و به کوچکترین اتفاق واکنش نشون میداد.
دوست داشت همه چیزو رها کنه و بره به جایی که هیچکس نمیشناستش.
دوست داشت خودشو توی جزیره ای دور افتاده حبس کنه بدون اینکه کسیو پیش خودش داشته باشه.
دوباره ناله ای کرد و دستشو سمت گوشیش برد که صدایی از طرف کامپیوتر حواسشو پرت کرد.
اخمی از روی تعجب کرد و عینکش‌رو روی چشمهاش گذاشت.
معمولا پیام های شرکت به سیستم کامپیوترش ارسال نمیشد و منشی جانگ خبرهارو میگفت.
ایمیلش رو باز کرد و بادیدن پیام چشمهاشو توی حدقه چرخوند.
یه پیام هشدار یا یاداور جهت جلسه ی چند روز دیگه بود.
دقیقا چهار روز دیگه!
منشی جانگ گفته بود دلیلش کمبود بودجهٔ شرکته ولی چرا احساس خوبی نسبت بهش نداشت؟
دلیلش باید توی پیام ذکر بشه ولی اینجا جز ساعت و روز جلسه چیزی به چشمش نمیخورد و فکر کردن به این موضوع فقط درد سرش رو بیشتر میکرد.
بی خیال کامپیوتر شد و با درد دستشو روی پیشونیش گذاشت.
چرا باید هر روز سردرد کشنده ای‌ رو تحمل میکرد؟
دستشو سمت کشوی میز برد و جعبه قرصی رو بیرون اورد.
بدون اینکه نگاهی به جلدش بندازه دوتاشو توی دهنش انداخت و به زور قورتش داد. بخاطر طعم قرصها‌ قیافش توی هم رفت و سرفه ای کرد. 
قرص بدون آب؟ شاید از زهر هم مزه بدتری داشته باشه!
چند ثانیه بعد اروم از سرجاش بلند شد و به سمت در‌ رفت.
باز کردن در با برخورد به فردی مسای شد.
هینی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت که با دیدن منشی جانگ نفسشو بیرون داد.
مرد هم که مثل تهیونگ شوکه شده بود به سرعت تعظیم کوتاهی کرد.
_ببخشید ترسوندمتون.
بی حوصله سری تکون داد.
_میخواستین بیاین اتاق من؟ اتفاقی افتاده؟
نگاهی به ظاهر آشفته و سرد تهیونگ انداخت و ابروهاش بالا پرید.
با من من گفت:
_ف...فقط میخواستم ببینم حالتون چطوره...
چند ثانیه به چشمهای مرد نگاه کرد.
خیلی وقت بود باهم حرف نزده بودن!
احساس میکرد خیلی از هم دور شدن.
درمورد اتفاقی که افتاده بود اون شب چیزی به جین نگفت... اون شب تنها گریه کرد و اشک ریخت. اشک ریخت و حرفی نزد، اشک ریخت و مست کرد. اما الان فقط دوست داشت درمورد اون روز صبح با یه نفر‌ حرف بزنه... دوست داشت منشی جانگ محکم در آغوشش بگیره و بگه چیزی نیست، من همیشه پیشتم، همه چی درست میشه...!
با احساس خیسی روی صورتش به خودش اومد.
حتی متوجه گریه‌هاش هم نشده بود!
بی توجه نسبت به نگاه‌های متعجب منشیش، به سرعت دستشو روی صورتش کشید.
بدون اینکه نگاه مرد کنه درحالی که از کنارش رد میشد زمزمه کرد:
_من میرم قهوه بخورم...
بعد از شنیدن صدای بسته شدن اسانسور برگشت و به آسانسور خیره شد.
توی صورتش نگرانی موج میزد.
نمیدونست چه اتفاقی افتاده و توانایی پرسیدنش هم نداشت.
هر روزی که میگذشت به جلسه سهامدارا نزدیک میشدن و جانگ‌وو بیشتر از قبل احساس گناه میکرد؛ احساس گناه نسبت به تهیونگ، نسبت به پدر مرد و... نسبت به برادرزاده‌اش!
...
دستاشو توی سینش قفل کرد و با قیافه پوکرش به پسر‌ زل زد.
باورش نمیشد.
چطور‌ نمیتونست یه چادر رو درست کنه؟
چادری خیمه‌ مانند و به رنگ قهوه ایه تیره که باید گوشه هاش رو به زمین میزدن.
پسر تقریبا کل بدنش رو روی چادر انداخته بود و وقتی یکی از قسمتهاشو درست میکرد قسمت دیگش خراب میشد و دوباره خراب میشد.
چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید. با سر به پسرایی که کنارشون بودن و تقریبا چادرشون رو برپا کرده بودن اشاره کرد و باحرص لب زد:
_جیمین، یه نگاهی به اونا بنداز.
پسر همونطور که نفس نفس میزد بلند شد.
_خب... خب بیا کمک هه سونگ.
نمیفهمید!
چرا جانگکوک موقع کمک کردن غیبش میزد؟
چشمهاشو توی حدقه چرخوند و کیفشو روی زمین پرت کرد.
یک طرف از چادرو گرفت گفت:
_قسم میخورم اگه جانگکوکو دیدم میکشمش.
جیمین درحالی که یه چوب برمیداشت تا چادرو به زمین بزنه تک خنده ای کرد.
برپا کرده چادر حدود ده دقیقه طول کشید و توی این مدت هه سونگ فحشهای زیادیو برای جانگکوک اماده کرده بود!
هردوشون باهم بلند شدن و دستشونو به کمر زدن.
لبخند احمقانه ای زدن اما لحظه ای بعد چادر دوباره پخش زمین شد.
دختر‌ با چشمهای گرد شده نگاهی به چادر انداخت وبعد به جانگکوک زل زد که دستشو توی سینش جمع کرده بود.
احساس میکرد داره دیوونه میشه.
بلند خندید.
_تو الان چیکار کردی جانگکوککککک؟
ادای فکر کردن دراورد و بعد  گفت:
_اوممم... پامو زدم به چوب و کل چادر دوباره بهم ریخت...(لبخندی که بی شباهت به نیشخند نبود زد) این کاری بود که کردم.
_اخه چراااا؟ نکنه فکر کردی چون رتبه هشتاد شدی هرکاری بخوای میتونی بکنیییییی؟!
خودش هم از دادهایی که میکشید شوکه شده بود اما جانگکوک شونشو با بیخیالی بالا انداخت و با پوزخندی به سمت بچهای دیگه حرکت کرد و مشغول حرف زدن شد.
باچشمای گرد شده مسیری که پسر رفت رو دنبال کرد و بعد به جیمین نگاه کرد که با چشمهای درشت و مظلوم بهش خیره بود.
با حرص داد زد:
_هی پارک جیمین تو چرا پیش جانگکوک خفه میشیییی؟
با خجالت دستشو پشت گردنش کشید.
_داشت شوخی میکرد...!
با تاسف سرشو تکون داد و چیزی نگفت.
میدونست حتی اگه جانگکوک آدم هم میکشت بازهم طرفش رو میگرفت!
دوباره روی زانوهاش نشست و یه گوشه از چادرو توی دستش گرفت به این امید که اینبار جانگکوک سمتشون نیاد!
***
_چی میل دارین؟
بدون اینکه نگاه منوی بالا کنه لب‌ زد:
_یه لیوان قهوه...
لحظه ای مکث کرد و لبخند ملایمی زد و فورا حرفش رو عوض کرد: دو تا لطفاً. با‌خودم میبرم.
همونطور‌ که از توی کافه بیرون میومد نگاهی به قهوه‌های توی دستش انداخت.
دوباره لبخندی روی لباش قرار گرفت و به سمت شرکت قدم برداشت.
...
نگاهی به در بسته اسانسور کرد و به سرعت شماره یونگی رو گرفت.
بعد از یه بوق مرد تلفن رو برداشت. نفس بریده ای کشید و لب زد:
_الو یونگی...
_بالاخره زنگ زدین اقای جانگ؟
بی توجه به لحن طعنه مانندِ مرد گفت:
_کجایی؟
_کجا هستم اخه؟ با این پیرمرد خرفت اومدم جنگل تا بلکه بتونم نظرشو واسه چهار روز دیگه جلب کنم.
عینکش رو روی میز انداخت و با نگرانی گفت:
_رفتارای تهیونگ خیلی عجیبه می...میترسم همه چیزو فهمیده باشه.
_جانگ‌وو میشه تمومش کنی؟ میشه توی این چهار روزی که مونده انقدر الکی به خودت استرس ندی؟
نمیفهمید...یونگی نمیتونست بفهمه! یونگی نمیتونست تغییر رفتار تهیونگ رو توی این یک هفته ببینه.
_من مطمئنم فهمیده.
ترس کل وجودشو پر کرده بود... ترس از اینکه تهیونگ فهمیده باشه چه موجود کثیفیه، ترس از لو رفتن و بدبخت شدنش.
دستشو محکم روی صورتش کشید و گفت:
_اگه... اگه سهامدارا بهش گفته باشن چی؟
مرد پشت تلفن با لحنی که سعی میکرد جانگ‌وو رو اروم کنه جواب داد:
_بهت قول میدم که تهیونگ هیچی نفهمیده پس خودتو نگران نکن باشه؟
چشمهاشو اروم بست و دستشو روی سرش گذاشت.
_هروقت برگشتی سئول بهم زنگ بزن تا بیا...
حرفش با‌ صدایی از پشت سرش قطع شد.
فورا صندلی روی چرخوند و نگاهش در ابتدا سمت قهوه‌هایی افتاد که سطح زمین رو پر کرده بودن و بعد سرش رو بالا اورد و با دیدن چشمهای پر از اشک و بهت زده تهیونگ گوشی از دستش افتاد.
قرار نبود اینطور بشه...!
قرار‌ نبود تهیونگ اینطور‌ ازش خبردار بشه...!
بی توجه به چشمهاش که حالا برق میزد لبهای لرزونش رو از هم فاصله داد و با بغض لب زد:
_ای...اینجا چه خبره؟
***

Painful love [BTS Fiction]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang