Chapter 13

68 10 5
                                    

پیشنهاد میشه بخاطر تاخیر طولانی در آپ قسمت جدید، پارت های قبل رو مطالعه کوچکی کنین.

٭2025~استرالیا-سیدنی٭
به برگ های خشک شده زیرپاش نگاهی انداخت.
برگها با رقص خاصی خودشونو به زمین میرسوندن و بین برگهای دیگه جاخوش میکردن.
سعی میکرد گامهای ارومش رو بین اونا بزاره تا صدای لذت بخش خش خش توی گوشهاش بشینه. این صدا از هر ملودیه دیگه ای گوش نوازتر بود. اگه بخواد دقیق تر بهش بپردازه کاری که توی این روزها انجام میده راه رفتن بین همین برگها و غرق شدن توی افکارشه!
اغلب روزهای سالِ سیدنی جز افتاب چیزی به چشم نمیخورد. افتاب و رطوبت و گاهی هم باران!
ندیدن درختهای زیبا و صورتی رنگ در فصل بهار دیگه باعث نمیشد ابروهاش از تعجب بالا بپره و اعتراضی به اومدنش کنه...
افتاب و گرماش، خیس شدن لباسهاش از عرق و حمام رفتن های پی در پی حالا تسکین کننده بودن و همه اینا نشون میداد که به این شهر عادت کرده.
البته که هیچوقت دعوا و بحث با همسایه ی پیرش که هرشب باید با صدای بلند اهنگ‌ میخوابید براش عادی نشده... حتی بار اخر که برای هشدار دم در خونه پیرمرد رفته بود با برگه ای که با دستخطی ناخوانا رویش نوشته شده بود و به در چسبونده بود، مواجه شد: لطفا شبها مزاحمم نشوید. اگر شما‌ میخواید بخوابین منم میخوام بخوابم. البته با آهنگ!
و میدونست که مخاطب این حرف خودِ خودشه! نمیفهمید... چطور‌ یه نفر میتونه با صدای بلند اهنگ راک بخواب بره؟ البته که بخاطر گوشهای سنگین پیرمرد این صدای بلند برای پیرمرد حتما حکمِ لالایی رو داره!
_تو ارامش خاصی داری.
با شنیدن صدایی پر از ذوق نگاهشو از برگها گرفت و به پسر کنارش داد.
لبخند گرمی زد.
پسری بیست و سه ساله با پوستی تیره و موهایی فر که جذابیتش رو چندبرابر میکرد. چشمهای قهوه ای تیره ش و هیکل قوی و ورزیده اش که از پشت لباسهای گشادش هم معلوم بود باعث جذب شدن دخترهای زیادی سمت خودش میشد و همیشه افتخار میکرد که توی انتخاب دوست عالی بود. پسرایی جذاب با اخلاقی عالی! توی دلش به فکر خودش خندید...
_این خوبه یا بد؟
مایکل که بخاطر سکوت طولانیه دختر حرفش رو فراموش کرده بود با گیجی گفت:
_چی؟
لبخندی از گیجیه پسر زد. این موردهم نباید فراموش کرد که هر پسری که سمتش میاد یک دیوونست!
دوباره با همون صدای ارامش بخشش زمزمه کرد: این ارامشِ خاص خوبه یا‌ بد؟
_معلومه که خوب. هروقت پیشتم از اون پسرِ شر و شیطون به یه گربه ی اهلی درمیام.( نگاه کوتاهی به دختر انداخت که از مثالش به خنده افتاده بود ) چطور میتونی انقدر اروم باشی؟
ترجیح داد اینکه گاهی اوقات دخترو موقع گریه کردن های بلند بلند میبینه فاکتور بگیره!
درحالی که اشک گوشه چشمش رو پاک میکرد و سعی میکرد خندش رو کنترل کنه جواب داد: نمیدونم... بعضی موقعها وقتی به خودم توی اینه نگاه میکنم انگار یه فرد دیگم...
مکث کوتاهی کرد:«هیچوقت فکر نمیکردم دختر بی پروایی که برای هر دقیقه از زندگیش نمیتونست اروم باشه الان تنها سرگرمیه مورد علاقش نشستن توی کافه، نوشتن ترانه‌های موسیقی و تماشای ادمای بیرونه»
بعد از حرفهاش سرشو پایین انداخت و کوتاه خندید. خنده ای که رگه های تلخ بودن خوب درش پیدا بود! نمیتونست اینو انکار کنه که کم کم داشت شبیه مجنونی میشد که گویی از دیوانگیه زیاد به سکوت رو اورده!
پسر که ثانیه ای چشمهاشو از‌ دختر برنمیداشت لب زد: خب حالا تو بگو؛ این خوبه یا بد؟ منظورم اینه از اینکه همیشه انقدر ارومی خسته نمیشی؟
سرشو بالا گرفت و ادای فکر کردن دراورد.
_نمیدونم.
واقعا نمیدونست؟ وقتی چشمهاش رو باز کرد دید توی استرالیان! وقتی چشمهاشو باز کرد دید دیگه کسی پیشش نیست! دید دیگه کسی که بخاطرش تا استرالیا گریه میکرد دیگه نیست! دید بی پروا خندیدن و بازیگوشی براش معنایی نداره. مسخره بود ولی اون دخترِ شاد رو بدون مردی که قلبشو تصاحب کرده بود نمیخواست!
اهی کشید و دستشو توی جیب کت بلندش کرد.
_مایک، اگه میببنی یه نفر همیشه گریه میکنه، عصبیه، ناراحته، افسردن یا حتی اروم، همیشه اینطور نبوده؛ فقط...فقط زندگی باهاش خوب تا نکرده. زندگی انقدر عذابش داده که گاهی اوقات فراموش میکنه که خدا قبل از بدنیا اومدنش لبخند زدن رو هم درکنار اشک ریختن بهش یاد داد...گاهی توی زندگی به جایی میرسی که جز ارامش چیز دیگه ای از دنیا نمیخوای...
حرفهاش تلخ اما واقعیت بود!
دوباره اه غلیظی از بین لبهاش خارج شد و به درختای اطرافش چشم دوخت و با ناراحتیه کمی لب زد: مایک، شما درختای شکوفه کمی دارین... ولی توی شهر من هرقدمی که برمیداری چشمت به شکوفه های ریز و درشت صورتی رنگ میخوره.
مایکل با دیدن نیمکتی نفسشو اسوده بیرون داد و به سرعت روش جاگرفت و اعلام خستگی کرد. یک ساعت بی وقفه پیاده روی مثل پیرمردا...از توی کیف بزرگش بطریه ابی بیرون اورد. هروقت که بی هیچ دلیلی کیف سامسونتِ چرمی اش را با‌خودش به اینجا و انجا حمل میکرد احساس میکرد مهندسی بلند آوازست...
آب رو یک نفس نوشید. پشت دستشو روی پیشونیه عرق کردش کشید و اهی از خستگی از میان لباش بیرون اومد.
_خرافه‌های عجیبی درمورد درخت شکوفه هست پس علاقه ایم برای داشتنش نداریم.
دختر هم که حالا کنارش نشسته بود دستشو به پشت تکیه داد و به اسمون نگاه کرد. باد ملایمی که میوزید موهای کوتاهش رو به بازی گرفته و خودشو لابه لای اونا جا داده بود.
با بیخیالی گفت:
_منم یکیشونو شنیدم...
مایک با سرعت سرشو برگردوند.
_جدی؟ چی؟
ناخوداگاه دستش سمت گردنبندش رفت و اونو لمس کرد.
علاقه ای به گفتنش نداشت. اصلا نفهمید چرا از‌ اول‌ همچین چیزیو به پسر گفت که الان مجبور باشه ذهن کنجکاوش رو‌ اروم کنه.
روزیو به یاد اورد که برای اولین بار کنار اون درخت شکوفه رفت!
پیرمردیو به یاد اورد که وقتی لحظه ای مرد برای گرفتن بستنی رهاش کرده بود، کنارش وایساد و به درخت خیره شد!
پیرمردی کوتاه قد و خمیده با ابروانی بهم ریخته...کت سنگین سیاهی در ان هوای بهاری به تن داشت به همراه پلیور قهوه ای رنگ شلخته ای در زیرش!
حرف پیرمرد رو زیر لب زمزمه کرد تا پسرک جواب سوالش را بگیرد: «مراقب مردی باش که زیر هلال ماه و درخت شکوفه میبینی. اون مرد... شومه!»
هیچوقت به خرافه باور نداشت. خوب به یاد میاورد که اون روز با‌ بیخیالی خندید و گفت:«الان روزه پدربزرگ... این چیزا خیلی عقاید مزخرفین بهتره شماهم بهشون فکر نکنین!»
کاش الانم میتونست اونقدر راحت لبخند بزنه!
مایکل دستشو دور شونهاش حلقه کرد و به خودش لرزید:
_هی یعنی چی؟
بی صدا خندید و شونه ای بالا انداخت.
_حالا‌ چی‌شد؟ نکنه مردی که دوستش داشتی بهت خیانت کرد؟
خیانت؟ بی معنیه! اروم سرشو تکون داد تا فکرشو از سمت چیزهای الکی دور ‌کنه. نگاهش رو به پسر داد و با بیخیالی جواب داد: معلومه که نه. خرافات مسخره و بی اساس! من حتی اون مردو زیر نور ماه ندیدم مایک. این عقایدِ مزخرف فقط برای ادمای پیره.
_میدونی هه سانگ...
مهلت نداد پسر به حرفش ادامه بده و با حرص غرید:
_هه سونگ، اسمم هه سونگهههه! اخه چندبار باید بهت بگممم؟؟؟
***
_چهل و سه، چهل و چهار، چهل و پنج...
دیوونگی بود!
وایسادن کنار خیابون و شمردن ماشینها!
دستشو لای موهاش کشید و اونارو به عقب هل داد.
تکیشو از دیوار اجریه پشتش گرفت. با عصبانیت به عقب نگاه کرد. افتاب بالای سرش هرلحظه گرمای طاقت فرساش رو با وجود اینکه پسر همش درحال تکاپو برای فرار ازش بود بیشتر به روی صورتش نشونه میگرفت. غرید: این دختره کجان پس؟
یک ثانیه هم از تموم شدن حرفش نگذشت که دخترک با پاکت کوچک شیرموز لی لی کنان به سمت خیابون اصلی اومد.
بالاخره!
گلوشو صاف کرد و قدمهاشو اروم اروم مثل یک لاکپشت برمیداشت تا هه سونگ هم بالاخره بهش برسه و با تظاهر براینکه همدیگه رو اتفاقی دیدن به راهشون ادامه بدن.
البته تا حدودی هم اتفاقی دیدنشون درسته! پسر اواسط راه به فکر‌ هه سونگ افتادو راه مدرسشون هم یکی بود. بالاخره انقدر شیفته هه سونگ نبود که بخواد بخاطرش این افتابه سوزانو تحمل کنه؛ البته شاید!
صدای دخترک که احتمالا مثل همیشه داشت بلند بلند با خودش حرف میزد اونو از فکر در اورد. ناخوداگاه از حرکت‌ وایساد و کمرشو صاف کرد. منتظر این بود که از کنارش رد شه و با دیدن فردی اشنا به سمتش بیاد ولی درکمال تعجب اون به سرعت از کنارش گذشت و بدون اینکه به عقب برگرده راهشو ادامه داد.
نگاهی به کیف صورتیش انداخت که قدمهاشو اهسته و اهنگین برمیداشت. با حرص تک خنده ای کرد: الان منو ندید؟؟؟
گامهای بلند و محکمی برداشت و بعد از رسیدن به هه سونگ تنه ای بهش زد که باعث شد نظرش به سمت پسر جلب بشه.
با تعجب و خوشحالیه آشکارا لب زد:
_اوه، جانگکوکا!
لحظه ای مکث کرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
با چهره ای پوکر به دختر نگاه کرد. حقیقتا که خنگ بود و شکی در این مسئله نیست.
_نمیدونم خودت اینجا چیکار میکنی؟
سرخوشانه خندید: میرم مدرسه.
_اوه چه جالب! فکر کنم منم دارم میرم همینجایی که تو میگی.
دوباره ریز خندید و با دیدن قیافه خنثی پسر قهقهه زد.
_فکر کردم منتظر منی.
اینبار نوبت جانگکوک بود که بخنده.« تو؟ مگه خلم توی این افتاب منتظرت باشم؟
قطعا! اون هم یه دیوونه بود! دیوونه دختری که الان باهاش هم قدم شده بود!
_خب پس اگه راهت از اینجان چرا من تاحالا ندیدمت؟
با‌عصبانیت شیرموز رو سمت دهان دختر برد و غر زد: خیلی حرف میزنی هه سونگ.
دهن کجی کرد. شونه هاشو بالا انداخت و ترجیح داد برای سرگرم شدنش، روی جدول کنار خیابون راه بره.
بی هیچ حرفی کنار هم راه میرفتن که با صدای خنده ی ریز دخترک، ناخوداگاه لبخند کمرنگی روی لباش نشست.
اروم سمتش برگشت و با لبخندی که هنوز گوشه لباش بود زمزمه کرد: چرا میخندی؟
بدون اینکه به سمتش برگرده گفت:
_جانگکوک، تاحالا عاشق شدی؟
پوفی کشید و با بیحالی جواب داد:
_اینو‌ قبلا پرسیدی...
_خب جوابیم نگرفتممم...
دستاشو باز کرد تا تعادلش حفظ بشه و بعد با لحن شیرینی ادامه داد: میدونی، اینکه شبا از ذوقش خوابت نمیبره، قلبت با فکر کردن بهش انگار جون تازه ای پیدا میکنه، توی دلت پر از پروانه میشه، لباسای قشنگ میپوشی تا تحت تاثیر قرارش بدی... تاحالا تجربشون کردی؟
از لحن بانمکِ دختر کوتاه خندید.
تجربشون کرده؟ سوالی بود که حتی جانگکوک هم از جواب دادنش بهش دربرابر خودش طفره میرفت...!
ناخوداگاه همونطور که لبخند از روی لباش کنار نمیرفت و انگار با حرفهای دخترک توی سرزمین رویاها راه میرفت اوهوم کوتاهی گفت.
انگار که همون لحظه به خودش اومده باشه ایشی زیرلب گفت و قیافشو توی هم کرد. جانگکوک عاشق شده بود؟ خبری که احساس میکرد میتونه تا دو هفته از پسر اخاذی کنه! لبخند شیطانی توی فکرش زد و بعد با ظاهری متعجب سمتش برگشت که این کارش با بهم خوردن تعادلش مساوی شد.
جیغ خفه ای کشید و چشمهاشو محکم روی هم گذاشت. منتظر افتادنش کف خیابون و بعد راهی شدنش سمت بیمارستان بود که گرمای دستی رو پشت کمرش احساس کرد.
خب‌‌‌... مثل اینکه فرشته نجاتش اومد سراغش!
با خودش گفت: "توروخدا مثل اجوشی نباش و منو ننداز زمین."
نفس های گرم پسر‌ خیلی خوب پوستش رو نوازش میکرد و این نشونه از فاصله کمشون بود. ولی هنوز جرعت نکرد چشمهاشو باز کنه. با اینکه چشمهاش بسته بود ولی میتونست تصور کنه که جانگکوک از خودش هم بیشتر ترسیده. ترس ثانیه ای دیر جنبیدن و افتادن دخترک. دوتاشون نفس نفس میزدن انگار که مایلها دویده بودن.
مدرسه؟ ناظم بی اعصاب و غرغروشون؟ خانم لی که احتمالا با دیر کردنشون مجبورشون میکرد زنگ اخر توی مدرسه بمونن و دستشوییهارو‌ تمیز کنن؟ هیچکدومشون درحال حاضر مهم نبود! ماشینها به سرعت از خیابون میگذشتن، رانندها هرازگاهی ناسزایی به سرعت گیرهای وسط خیابون میگفتن، عابرانی که هرکدوم یا درحال حرف زدن با تلفن بودن و یا دانش اموزهایی کتاب به دست و جانگکوکی که چشمهاش ثانیه ای از خیره شدن به لبهای دخترک دست برنمیداشت! چرا اون پسر تخس و ترسناک مدرسه همیشه دربرابر این دختر نرم میشد؟ چرا به خجالتی ترین پسر‌ دنیا تبدیل‌ میشد؟
"چرا ولم‌ نمیکنی جئون جانگکوک؟!"
این رو با خودش گفت و خیلی دوست داشت که اگر میتونست بلند به زبون میاوردش .
بی توجه به تپش سریعِ قلبش، چشمهاشو اروم باز کرد که با تیله های مشکی و بزرگ پسرک روبه رو شد.
نفس های تند پسرک نشون از استرس درونیش بود ولی هه سونگ تنها چشمهای ارومش رو میدید! با لحنی مسخ شده لب زد:
_چشمهای قشنگی داری جانگ هه سونگ.
همین جمله کافی بود تا به خودش بیاد!
به سرعت از توی اغوش پسر بیرون اومد که باری دیگر پاش از روی جدول لیز خورد. استین پسرو بین انگشتهاش گرفت و بعد ازاینکه مطمئن شد کفشهاش زمین رو لمس کردن نفس اسوده ای کشید و از جانگکوک فاصله گرفت.
دست هاشو به قصد مرتب کردن موهاش بالا برد و درحالی که نگاهش به اطراف بود و سعی میکرد خودشو عادی نشون بده زمزمه کرد: ممنونم...
لبخند تلخی زد که خودش هم دلیلش رو نمیدونست.
_مدرسه دیر میشه بهتره زودتر بریم.
...
"چرا‌ انقدر دیر کردی؟ با جانگکوک بودی؟"
اروم کاغذی که جیمین روی میزش گذاشته بود رو مچاله کرد و بی اختیار نگاهش سمت پسر رفت.  دستشو زیر چونش گذاشته و طبق معمول به بیرون خیره بود.
سرشو محکم به دو طرف تکون داد و به سینش کوبید.
"چت شده هه سونگ؟"
صدای اروم زنگ گوشیش اونو به خودش اورد.
بی توجه به صحبتهای بی وقفه معلمش، گوشیش رو اروم از توی جیبش بیرون اورد.
یواشکی نگاهشو به کل کلاس داد‌.
خوب بود!
بعضیها خواب بودن و بعضیها با دقت به حرفای خانم لی گوش میدادن_که مطمئن بود اونهاهم با چشمهای باز خوابیدن_ و کسی به گوشیه توی دست هه سونگ توجهی نمیکرد.
اروم تلفن رو سمت گوشش برد.
لبخند شیرینی زد و خواست لب باز کنه که صدای گرفته ی مرد دهنش رو بست.
_هه سونگ...
لحن گرفتش نشون از گریه ی احتمالیش میداد. احتمالی؟ صدای فین فینش به راحتی قابل لمس بود!
_حالتون خوبه اجوشی؟
جوابی نگرفت! جز صدای پا و بوق ماشین، تنها نفس های بریده مرد توی گوشش بود.
دوباره گفت: اجوشی، کجایین؟ حالتون...
با‌ کشیده شدن گوشیش هینی کشید و ترسیده نگاه بالای سرش کرد که با قیافه ترسناک و عصبیه خانم لی مواجه شد.
_تا زنگ اخر گوشیت پیش منه، جانگ هه سونگ.
چشمهاشو با عصبانیت روی هم گذاشت و چیزی نگفت.
و دراخر همون چیزی شد که خانم لی میخواست... تا زنگ اخر گوشیش رو پس نداد!
...
لبخند استرسی زد و دوباره نگاهشو به ساعتش داد.
یک و نیم بود و هنوز تهیونگ برنگشته بود شرکت!
معمولا اگه کارش‌ طول بکشه بهش خبر میده. به علاوه، امروز قرار‌ ملاقات مهمی داشت و غیرممکن بود اینو از یاد ببره!
به مردی که روی مبل نشسته بود و با عصبانیت پاهاشو تکون میداد زل زد.
_نیم ساعت پیش گفتین رئیستون "الان" میاد. میشه بگین الان برای شما یعنی چه ساعتی اقای جانگ؟
سرشو با شرمندگی پایین انداخت.
خبری از تهیونگ‌ نبود! صبح وقتی دفترو ترک کرد دیگه برنگشت و حتی تلفنش رو هم جواب نمیده!
نمیدونست چه جوابی به مرد بده تا بیشتر از این کفریش نکنه.
_ببخشید؛ فردا میتو...
به سرعت از سرجاش بلند شد و کیفشو توی دستش گرفت. عصبانیت از تمام حرکاتش و اجزای صورتش معلوم بود.
_شایدم دیگه نیازی به همکاریه دوتا شرکت نیست اقای جانگ.
مکثی کرد و بعد با انزجار گفت: وقتتون بخیر.
بی اختیار بلند شد و با تعجب نگاه در اسانسور کرد. رفت؟ به همین راحتی قراردادی که یک ماه براش زحمت کشیده بودن از دستشون سرخورد و رفت؟
گوشیشو بین انگشتاش جا داد و به سرعت دوباره شماره مردو گرفت.‌ میدونست گوشیش خاموشه ولی جز این کاری از دستش برنمیومد.
دستشو روی صورتش کشید و با نگرانی لب زد:
_اخه تو‌ کجایی تهیونگ؟
...
با عصبانیت نگاه پسر سرتق مقابلش کرد و کج خندید. کاغذای دستشو بالا اورد و اونارو محکم توی سر پسرک فرود اورد.
_میفهمییییی؟؟؟؟ دارم میگم تبلیغاتمونو انجام ندادن احمق.
با چشمای‌گرد که رگه های عصبانیت توشون موج میزد، از لای دندوناش غرید: به من چه! من یه گارسون سادم کارای دیگه هم به من مربوطه ؟؟؟
_اره به تو‌ مربوطه عوضی فهمیدی؟ یا همین الان میری اون شرکتِ کوفیتو بهشون میگی تبلیغاتمونو انجام بدن یا میتونی گورتو گم کنی و بری به قبرستون دیگهههه.
.
.
.
ادمهای قدرتمند و ادمهای زورگو... باید قدرتمند باشی تا بتونی سرتو بالا‌ بگیری، یه سیگار گوشه لبات جا بدی و صداتو بالا ببری!
سادست...قشر ضعیف جامعه هیچ جایی توی این دنیا ندارن! حداقل جایی توی سئول براشون نیست.
"چشم قربان"، "همین الان قربان"، "اطاعت میشه...قربان!"
ولی جانگکوک پسری نبود که بتونه اینهارو تحمل کنه... باهاش مثل یه اشغال برخورد کردن؟ نه؛ اون همچین کسی نبود! ولی اون فقط مجبور‌ به تحمله... همین!
بادی که همین چنددقیقه پیش خودشو مهمون زمین کرده بود بین سوییشرت پسر میرفت و باعث میشد که پسرک به خودش بلرزه. کلاهشو روی سرش کشید و به بستن زیپ سوییشرت اکتفا‌ کرد.
اه بی صدایی از ته گلوش خارج شد و چشمهاشو برای لحظه ای بست.
خسته بود...! تنها چیزی که روح خستش رو اروم میکرد این بود که جایی دور از سروصداهای شهر بشینه و بدون هیچ دغدعه ای چشمهاشو برای مدتی طولانی ببنده. احساسش از درون داد میزد که دیگه بیشتر از این نمیتونی جانگکوک! دیگه...نمیتونی!
پاکت سیگاری که جلوی پاش بود رو محکم به جایی پرت کرد و مسیر رفتنش رو با چشم دنبال کرد. پاکت بخاطر برخوردش با کفشی از حرکت و غلت خوردن وایساد.
با دیدن اون کفشها ابروهاش بالا پرید. اون کشفهارو خوب میشناخت. حداقل چیزی که خودش بخاطرش پول داده باشه رو هیچوقت از یاد نمیبره!
بی اختیار‌ ایشی گفت. با بی حوصلگی سرشو بالا ‌اورد و به صورت پسر مقابلش خیره شد. با دیدن حالت چهرش، قیافش توی هم رفت. اون دیگه چی بود که داشت میدید؟ توی چشمهای پسر ترحم و دلسوزی موج میزد... چیزی که کوکی ازش متنفر بود.
با لحن سردی گفت:
_از کی اینجایی؟
سوالش درواقع‌ این بود «چرا‌ تحقیر شدنمو دیدی؟»
_خیلی وقته...
صداش اروم بود.
_یادم‌ نمیاد که گفته باشم بیای محل کارم.
_می...میدونم. فقط‌ خواستم بیام پیشت.
فاصله کمی که بینشون بود رو با دو گام بلند از بین برد. چشمهاشو ریز کرد و لب زد:
_پارک جیمین، ما‌ باهم دوست نیستیم حواست باشه... پشیمونم نکن بخاطر‌ همون مهربونیه کوچیکی که بهت کردم!
دلیلی برای زدن این حرفش نداشت. فقط از اینکه جیمین شاهدِ این وضعیت بود، زیاد خوشحال نبود.
سرشو پایین انداخت که کلاه سوییشرت مانع از دیدن صورتش میشد.
از کنار جیمین گذشت و به سرعت رفت. صدای گامهای بلندش خوب به گوشش میرسید.
با کلافگی گفت:
_دنبالم نیا جیمین کار دارم
سریع راه میرفت تا بتونه به پسر‌ برسه.
_امروز کاری ندارم خب منم باهات میام.
لحظه ای وایساد تا قطاری که با سرعت برق و باد حرکت میکرد رد بشه...
جیمین که حالا به پسر رسیده بود و نفس نفس میزد زمزمه کرد: کوک...
_نه! گفتم نمیخوام‌ بیایی.
باهمدیگه هم قدم شده بودن... از روی ریل قطار گذشتن و بی توجه به گدایی که گوشه ای نشسته بود قدمهای سریعشون رو برداشتن.
_خب اخه چرا‌ این رفتارارو‌‌ میکنی کوک؟ یه نفری که زورت بهشون نمیرسه.
میدونست که وقتی پسر با چیزی مخالفت میکنه دیگه نظرش عوض نمیشه و جیمین همیشه اونو بخاطر این لجبازیش سرزنشش میکرد.
وقتی سکوت پسرو دید اهی کشید و میخواست راهشو کج کنه و بره که صدایی متوقفش کرد.
جانگکوک درحالی که با سنگریزه های زیرپاش بازی میکرد با لحنی که درظاهر سرد و بی تفاوت بود لب زد:
_به نظرت با‌ اتوبوس بریم یا تاکسی؟ من با‌ اتوبوس بلد نیستم برم اون طرفا... تو بلدی؟
***
با صدای تقه ای که به در خورد عینک مطالعش رو از روی چشمهاش برداشت و دستی به صورتش کشید.
لحظه ای بعد از باز کردن چشمهاش منشیش رو توی چهارچوب در دید.
_چیزی شده خانم آن؟
_پدرتون اومدن‌ رئیس‌.
جاخورد. «شما مطمئنید پدرمه؟»
_بله...
به سرعت از روی صندلیش بلند شد. بی توجه به کامپیوتر روشن، رفت و روی مبل نشست و خطاب به زن لب زد:
_بفرستینش داخل. پوزنزده دقیقه بعد هم قهوه برامون بیارین لطفا.
پونزده دقیقه بعد...! البته اگر گفت و گوشون تا اون موقع به درازا بکشه.
بعد از اینکه از رفتن منشیش مطمئن شد، گلوشو صاف کرد. با دستش به موهای بهم ریختش حالتی داد. دستی به کتش کشید و پای راستشو روی اون یکی پاش انداخت ولی ثانیه ای طول نکشید که به سرعت جای اونارو عوض کرد...
شیفته دیدن پدرش نبود ولی نمیخواست بعد از مدتها با ظاهری آشفته و نامرتب جلوش بشینه.
تمام سالهای زندگیش منتظر این بود که به پیرمرد بفهمونه اون هم تونست موفق بشه!
لحظه ای بعد در با تقه ای کوچیک باز‌ شد.
به احترام بلند شد‌ و تعظیم کوتاهی کرد.
هردو روی مبل، روبه روی یکدیگر نشستن.
_توی این مدت حالتون خوب بود؟
اوهوم کوتاهی به نشونه اره گفت...
_الان قهوه میا...
_این کارات یعنی چی؟
آدمی نبود که از حرف زدن خوشش بیاد و همیشه اصل مطلب رو بیان میکرد.
با ظاهری که سعی میکرد تعجبش رو نشون نده نگاه مرد کرد و لب زد: اتفاقی افتاده؟
همون لحظه پاکتی رو محکم روی میز مقابلشون پرت کرد که باعث شد یونگی یکی از ابروهاشو بالا‌ بندازه.
دستشو به قصد برداشتن پاکت سمت میز برد.
با‌دیدن عکسها ابروهاش بالا پرید.
_اوه.
_اوه؟ اوه؟ ( گویی دیوونه شده باشه بلند خندید )این کارا یعنی چی یونگییییی؟؟ حالت بهم نمیخوره وقتی میری اینجور مکانها؟ قصدت چیه از اینکارات؟ میخوای ابروی منو ببرییییی؟
شقیقش رو لمس کرد. با صدای بی حالی گفت:
_این عکسارو کی گرفته؟
تک خنده ای کرد.
_مهمه؟ تو میری گی بار من باید گندکاریاتو پاک کنم مهمه واستتتت؟
صدای بلند پدرش به سردردی که همین الان سراغش اومده بود اضاف شد..
گی بودن گناهه؟ متفاوت بودن... گناهه؟
خنده داره!
وقتی که هنوز خانواده خودش چیزی که بود رو قبول نداشتن از بقیه چه انتظاری میتونست داشته باشه؟
وقتی که پدرش خیلی راحت بهش میگه حالت از این موضوع بهم نمیخوره چی میتونست بگه؟ هیچی؛ فقط باید دهنشو ببنده و ساکت بمونه...
"اشکالی نداره. تا وقتی که بقیه شکسته شدنشو نبینن اشکالی نداره...!‌"
مرد به سرعت از سرجاش بلند شد. با تاسف نگاه یونگی کرد.
_انتخابات نزدیکه. حواست به خودت باشه نمیخوام دوباره با این عکسا ازم پول بگیرن یونگی. مبلغ پولایی که هرروز بابت گندکاریای تو میدم حتی به ذهنتم نمیتونه خطور‌‌ کنه بهتره به خودت بیای‌.
چندثانیه بیشتر طول نکشید که در محکم بهم کوبیده شد.
رفت...!
بدون اینکه حالی از اوضاع پسرش بپرسه یا لبخند گرم و پدرانه ای بهش بزنه...!
نمیتونست بگه "عادت کردم به اینها"...
عادت کردن به بدبختی و خفت؟ مسخرست!
آه بی صدایی کشید و با عصبانیت عکسهای روی میزو اطراف اتاق کارش پرت کرد.
مگه تقصیر خودش بود که زنها براش هیچ جذابیتی نداشتن؟ از زمانی که به یاد داشت حرفهای زیادی از قبیله "اینکار کثیفه" به گوشش میخورد.
بودن با همجنس خودت! هیچوقت این موضوع برای مردمِ سنتی و مزخرفِ کره عادی نمیشه... هیچوقت!
صدای زنگ گوشیش اونو به خودش اورد. دستشو بین موهاش کشید و از سرجاش بلند شد.
_بله جانگ وو؟
_کجایی؟
_کجا میتونم باشم اخه؟ شرکتم...
مرد پشت تلفن که از لحن عصبیه یونگی جاخورده بود لحظه ای مکث کرد و بعد با لحنی جدی تر لب زد:
_انگار هنوز نفهمیدی که مدیرعامل این شرکتی قصد نداری بیای و به کارایی که بهت مربوطه برسی؟
_خودت گفتی تهیونگ نباید ببینتم پس چته. بعدم... من حوصله این کارارو ندارم.
_ببین یونگی، من امروز اصلا‌ حوصله ندارم پس بهتره به جای بحث کردن...
اجازه حرف زدن بیشتر به مرد نداد و تلفنش رو قطع کرد. اینکه تلفن رو قطع کرد برای خود جانگ‌وو بود. چون معلوم نبود اگه تا یه دقیقه دیگه به حرفاش ادامه میداد چه فحشهایی رو باید میشنید. ولی نمیدونست که جانگ وو خیلی کله شق تر از این حرفاست و حتی حاضره تا شرکت هم برای راضی کردنش بیاد.
...
به سرعت از آسانسور بیرون اومد و همزمان دکمه کتش رو بست.
همینطور که به سمت در شرکت با عجله درحال حرکت بود، با دیدن مستخدمِ پیرِ شرکت، نفس اسوده ای کشید. قدمهای بلندشو تغییر‌ داد و نزدیک پیرمرد شد.
نگاه سرسری به تِی و سطل کوچک روبه روش انداخت و با عجله لب زد:
_اقای یون اگه کسی با رئیس کار داشت لطفا نزارین برن بالا. امروز حال خوشی نداشتن نتونستن بیان شرکت البته درو‌ قفل کردم ولی بازم شما حواستون باشه.
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب پیرمرد باشه ازش فاصله گرفت و قدمهاشو به قصد خروج از شرکت برداشت. میدونست که مستخدمشون فردی کنجکاو یا اصطلاحا فضوله و تا دقیق نفهمه که چرا‌ تهیونگ نیومده دست بردار نیست.
با عجله سوار‌ ماشینش شد. گوشیش رو توی دستش گرفت و دنبال شماره فردی آشنا گشت؛ فردی که تنها امیدش برای خبردار شدن از تهیونگ میشناخت.
کلافه بود!
کلافه از بهم ریختگیه شرکت و ناپدید شدن یهویی رئیسش.
نگاهی به شماره جین انداخت. نفسشو اهسته بیرون داد و تلفن رو به گوشش نزدیک کرد.
به سه بوق نرسید که جین فوری تلفنش رو جواب داد و مرد خیلی خوشحال شد که مجبور نبود برای این مورد هم منتظر بمونه.
باعجله اسمشو به زبون اورد.
_جین شی...
_اهم جانگ وو...
دستشو محکم روی صورتش کشید.
_حا...حالتون خوبه؟
_اره من عا... ایشش این چه حرکتی بود اخهههه؟؟؟ کی به تو بازی یاد دادههههه؟
با داد جین گوشیو از گوشش فاصله داد.
_چیزی شده؟
_نه نه... دارم فوتبال نگاه میکنم.... چیزی شده؟
_ببخشید مزاحمتون شدم...چیزه... می...میخواستم ببینم آقای کیم پیش شما نیستن؟
جین که معلوم بود درحال خوردن چیزیه چندثانیه ای مکث کرد و بعد با تعجب جواب داد:
_تهیونگ؟ نه دیشب پیشش بودم از اونموقع دیگه خبری ازش ندارم...
با این حرف جین چشمهاش با ناامیدی بسته شد و نفس کلافه ای کشید.
_چیزی شده جانگ وو؟
لحظه ای سکوت کرد. با صدای اروم و فروکشی لب زد:
_خبری ازش نیست...
***
با رسیدن به مقصد مورد نظرش سرعت ماشینو کم کرد و از حرکت وایساد. سرشو خم کرد که به فرمون خورد. نگاهی به اسم شرکت که در بالای ساختمون حک شده بود انداخت.
"F G"
چشماشو ریز کرد. توی این بهم ریختگی شرکت مجبور شده بود تا اینجا بیاد!
درک‌نمیکرد.
چرا یونگی بعضی مواقع مثل بچها رفتار میکنه؟
درحالی که از ماشین پیاده میشد نگاه سرسری به ساعتش انداخت. ساعت به هفت نزدیک میشد و این از نبود خورشید توی اسمون هم پیدا بود.
قدمهای محکمش رو برداشت و داخل شرکت شد اما یک ثانیه هم از ورودش نگذشته بود که سروصدایی توجهشو جلب کرد.
ابروشو بالا انداخت و نگاهی به روبه روش انداخت.
_دارم میگم انجامش ندادین اجوشیییی. قرار بود این تبلیغ از شبکه کی ورلد پخش بشه ولی شما کاری نکردیننن اخه چندبار باید بگیممم؟؟؟
حدس میزد تا چندثانیه دیگه درگیریه بدی بوجود میاد.
ولی این بین چهره یکی از اونا نظرش رو جلب کرد. زیرلب زمزمه کرد: "واو، خوش قیافست!"
پوزخندی زد و از کنار اون چندنفر گذشت و داخل آسانسور شد.
...
با شنیدن صدای در سیگارشو توی جاسیگاری پرت کرد و با‌کلافگی لب زد:
_چیه؟؟؟
اینکه فرد پشت درو به داخل دعوت نکرده بود رفتار مودبانه ای محسوب نمیشد ولی این موضوع کوچکترین اهمیتی برای یونگی نداشت. البته که قفل بودن درهم یکی از دلایلی بود که الان اون فرد داخل نمیومد.
با تقه ی دوباره ای که به در خورد با عصبانیت داد زد: دارم میگم چیکار داریننن؟ گفتم نمیخوام کسیو ببینم مگه نفهمی؟؟؟
_منم...!
ابروهاش توی‌هم گره رفت و بعد با تشخیص دادن صدا ایشی زیرلب گفت.
با بی حالی بلند شد. لحظه ای مکث کرد. بوی سیگار کل اتاقو پر کرده بود پس سمت پنجره رفت و بازش کرد.
_قصد نداری درو باز کنیییی؟؟؟
با باز کردن در بدون‌اینکه منتظر داخل اومدن مرد بشه، خودشو سمت مبل کشید و روی مبل ولو شد.
سرشو بین دستاش گرفت و بدون اینکه نگاه مرد کنه با تمسخر گفت:
_چقدر زود دلت برام تنگ شد...
وقتی جوابی از جانب مرد نشنید با تعجب سرشو بالا اورد. وقتی مردو درحال تماشا کردن به عکسهای پخش شده روی زمین دید اهی کشید و باعصبانیت بلند شد.
درحالی که روی زانوهاش نشسته بود و عکسهارو جمع میکرد تشر زد:
_به چی نگاه میکنی؟
مست بودنش و پسرهای جوونی که توی آغوشش بودن یا عکسهایی از عشق بازیهاش چیزهای جالبی نبود که بخواد اونارو به جانگ وو نشون بده.
فکر‌‌ نمیکرد که مرد از این موضوع بی خبر باشه... ولی درهر صورت هرکسی با‌دیدن این عکسها بدون لحظه ای فکر کردن همه چیز رو میفهمید.
ادم های زیادی با فهمیدنِ گی بودنش به سرعت ازش فاصله گرفتن یا... فرار کردن! انگار یونگی انگلی بود که با چسبیدن بهشون اونهارو هم کثیف و الوده میکرد. گرایش، علایق و عقاید هرکس به خودش مربوطه و نمیفهمید چرا‌ هیچکس نمیخواد این رو وارد مغزش کنه!
همونطور که روی زانوهاش نشسته بود، دندوناشو بهم فشرد و عکس توی دستش رو مچاله کرد.
_هی مین یونگی، واقعا توی انتخاب پسر افتضاحی!
با‌ تعجب سرشو بالا‌ اورد. کِی جانگ وو روبه روش نشست و اون نفهمید؟
بی توجه به شوخیه مرد، بلند شد و دوباره به سمت مبل رفت.
_چرا‌ اومدی اینجا؟ فکر میکردم هیچوقت نمیتونی کیم تهیونگو ول کنی.
پرونده هایی که تا الان توی دستش بودو روی میز انداخت و لب زد:
_اگه نمیای شرکت حداقل به عنوان مدیرعامل کاراتو انجام بده.
نگفت تهیونگ‌ نیست! نگفت به خاطر بیخیالیش مجبور‌ شد شرکتو ول کنه و اینجا بیاد! بالاخره یونگی رو محرم رازهاش نمیدونست که بخواد چیزی بهش بگه.
شونه هاشو بالا انداخت و نگاه یونگی کرد.
_واو... میدونستم دل تنگم نیستی!
پرونده‌هارو توی دستش گرفت و نیم نگاهی بهشون انداخت‌.
وقتی سکوت بینشون رو دید، سرشو پایین انداخت و با لحن اروم گفت:
_جلسه سهامدارا چندروز دیگست...
_میدونم!
ریلکس بودن یونگی باعث عصبانیتش میشد. اینکه مثل خودش شبها از عذاب وجدان و کابوسهای مختلف نمیتونست بخوابه حرص میخورد.
_چطور میخوای یه منشیو به رئیس تبدیل کنی؟
درحالی که تقریبا سرشو توی جیب کتش برای پیدا کردن پاکت سیگار فرو کرده بود جواب داد:
_سهامدارا خودشون کارشونو بلدن پس میشه بهش فکر نکنی؟!
_ما...
بخاطر بغضی که توی گلوش بود نتونست ادامه حرفشو بزنه. با عصبانیت به کراواتش چنگ زد و از گردنش فاصله داد.
_ما خیلی عوضی ایم نه؟
آه بی صدایی کشید و شقیقش رو لمس کرد.
چه حرفیو میتونست برای قانع کردن مرد بزنه؟
_جانگ وو، ما عوضی نیستیم. ما... ما فقط چیزی که حقمونه رو داریم از یه روش دیگه از این دنیا میگیریم.
با این حرف مرد حالش بدتر شد. پوزخند تلخی زد وبدون اینکه نگاه یونگی کنه لب زد:
_از روشِ گول زدن بقیه؛ اره؟
ایشی گفت و دوباره میخواست حرفی بزنه که با بلند شدن یهویی جانگ وو از سرجاش جا خورد.
با‌تعجب پرسید: کجا‌ میری؟
نیم نگاهی به مرد انداخت.
_خیلی کار دارم نمیتونم بشینم پیش تو درمورد فکرای جذابت حرف بزنم.
آه بی صدایی کشید. درحالی که سمت در میرفت بدون به عقب برگرده لب زد:
_راستی، پایین دوتا بچه کل شرکتتو بهم ریختن.
با حالت گیجی پرسید: چی؟!
...
_حرفمو فقط یه بار دیگه تکرار میکنمممم... از اینجا گمشید بیرون فهمیدیننننن؟
جیمین چشمهاش گرد شد و بعد تک خنده ای کرد.
مثل اینکه بجز منطق، این ادما ادبم نداشتن!
با تعجب فریاد زد:
_گم شیمممم؟؟؟؟گم شیمممم؟؟؟
جانگکوک نگاهی به اطرافش کرد. همه کارمندا داشتن نگاهشون میکردن. دستشو با‌خجالت کنار صورتش گرفت تا کسی نبینتش.
یواش باحرص لب زد:
_هی پارک جیمین گفتم من واسه دعوا نیومدم میشه اروم باشی؟ اگه کتک بخوری نمیام جمعت کنم پس دهنتو ببند.
انگار‌ که حرفش هیچ فایده ای نداشت. انگار پسر اصلا صداشو نشنیده بود چون دوباره شروع کرد به داد زدن.
_تا تکلیفمون مشخص نشه از اینجا نمیریم بیرون. فهمیدیننننن؟؟؟ اصلا این رئیستون کج...
با حس دردی روی گونه هاش چشمهاشو بست و اهی کشید.
اون الان مشت خورده بود؟ اونهم به این راحتی؟
و این شروعی بود برای ناله های دوبارش...!
عینکی که تا الان بخاطر دیده نشدنش از روی چشمهاش برنداشته بودو با‌عصبانیت روی زمین پرت کرد.
چرا‌ جیمینو زدن؟
کج خندید.
زیرلب طوری که فقط خودش میشنید زمزمه کرد:
_خودتونو مرده فرض کنین.
به قصد دعوا به اینجا نیومده بود؛ حداقل امروز نمیخواست دعوا کنه ولی مثل اینکه هروقت جیمین پیششه سرنوشتش جز کتک کاری چیزی نیست!
برای رسیدن به اون بادیگاردای درشت هیکل فقط کافی بود دو گام بلند برداره.
نگاهی به جیمین کرد که انگشتهاشو روی لبهاش گذاشته بود و ناله میکرد.
یقه مردو محکم توی دستش گرفت و باعصبانیت داد زد:
_فکر کردین کی هستین که دارین اینطوری رفتار میکنینننننن؟؟؟‌ مامانت فقط عوضی بودنو بهت یاد دادهههههه؟؟؟ چرا فکر کردی میتونی اونو بزنی اشغاللللل؟؟؟
مشتشو بالا‌ اورد که با صدای بلندی دستش از حرکت وایساد.
_اینجا چه خبره؟
...
پای راستشو روی پای چپش انداخت و نگاهشو به دو پسر روبه روش داد.
_این سروصداها برای چی‌‌ بود؟
جانگکوک که تا الان حواسش به جیمین و زخم گوشه لبش بود با سردی جواب داد: بهتره از بادیگاردهاتون بپرسین.
یونگی که از بی جواب موندن سوالش عصبی شد، اخمی کرد و از بین دندونای چفت شدش غرید: یا شایدم بهتره زنگ بزنم پلیس بیاد اینجا بچه!
غیر ممکن ترین کار دنیا براش تحمل کردن پررویی و بی پروا بودن بچها بود.
زمان نوجوونیه خودش رو به یاد میاورد که ادم کله شقی بود. "کله شق و حاضر جواب."  شاید بخاطر‌ همین بود که جانگ وو همیشه دربرابرش خاموش میموند. ولی نمیتونست خودشو قانع کنه که بقیه بچه هاهم باید همینطور‌ باشن!
جیمین همونطور که سرش پایین بود باصدای ارومش لب زد:
_اول همکارای شما رفتار درستی نداشتن اجوشی...
پوزخندی روی لبش نشست.
_اقای مین هستم.
چندثانیه مکث کرد و درحالی که هنوز پوزخندشو حفظ میکرد ادامه داد:
_چی میخواین؟
همونطور که به پسر مو مشکی و ریزنقش خیره بود تا دوباره حرف بزنه برعکس تصورش فرد دیگه ای شروع کرد به صحبت کردن.
_اول اینکه اون دونفر بخاطر رفتار نامناسبشون باید ازمون معذرت خواهی کنن. بعدم رئیس من برای تبلیغات پول داد ولی شما یک‌ماهه که جوابی بهمون ندادین.
تک خنده ای کرد و درحالی که به موهاش دست میکشید گفت:
_فکر کنم هنوز نفهمیدی داری با کی صحبت میکنی بچه جون.
مکثی کرد و دوباره نیم نگاهی به پسر کناریش انداخت‌. بی توجه به کل‌کل اون دونفر سرش پایین بود و هرازگاهی دستشو روی زخمش میکشید و ناله های کوتاهی میکرد.
برعکس لحن قبلش ادامه داد: برین طبقه هفتم بخش اداری کاراتونو انجام میده اگه شکایتیم دارین همونجا راهنماییتون میکنن کجا برین.
جانگکوک‌ که از ملایم شدن لحن مرد جاخورد ابروهاشو بالا انداخت و منتظر ادامه حرفهاش موند ولی انگار صحبتهای مرد تموم شده بود.
طلبکارانه پرسید: معذرت خواهی چی؟ یه نگاه کنین( اشاره ای به پسر کنارش کرد و ادامه داد ) صورتش زخمی شده.
خب... مثل اینکه پسرک بیخیال این موضوع نبود.
اهی کشید. چشماشو توی حدقه چرخوند و دستشو روی صورتش گذاشت. بچه تخس و کله شقی بود. با لحن ملایم و آرومی لب زد:
_من معذرت میخوام. خوبه؟
چشمای گرد شدشو به مرد داد و دهن باز کرد تا دوباره اعتراضی کنه که دست جیمین روی شونش قرار گرفت. با صدای ارومی گفت:
_هی کوک، بیخیال. مگه چاقو خوردم که اینطوری میکنی؟ مقصر خودم بودم...! پس بلند شو بریم.
سرشو پایین انداخته بودو درحالی که انگشت شصتشو روی لباش میکشید از گوشه چشم به اون دونفر‌ خیره بود.
اگه الان شرکت نبود جور دیگه ای با دوتا پسر جوون و خوش چهره برخورد میکرد.
از فکر خودش خندید و بعد رو کرد بهشون و با خنده گفت:
_دوستت از خودت منطقی تره.
درحالی که بلند میشد، دکمه کتش رو بست و ادامه داد: هی هی من انقدر مهربون نیستم که وقتمو‌ برای دوتا بچه بزارم. تا الانم خیلی بهتون لطف کردم پس بهتره تا خوبم زود برین.
هردو نفر تعظیم کوتاهی برخلاف میلشون کردن و به سرعت از اون اتاق خارج شدن.
لبخند کمرنگی زد.
جوونی... احساس قشنگی بود که مثل یه توپ خیلی راحت از دست یونگی روی زمین افتاد و ازش گرفته شد.
"گشتن توی خیابونهای سئول، انتخابِ دشوار بین اینکه با‌پول کمی که داره کدوم وعده غذایی رو بخوره، بی خوابیهای پی در‌ پی شبانه و..." و وقتی به خودش اومد دید وارد دهه سی سالگی از سنش شده و دیگه فرصتی برای خندیدنهای بی دلیل و زندگی کردن در لحظه بدون اینکه ترسی از فردا داشته باشه رو نداره...
شاید اون دوران درکنار لذتهاش سختیهای زیادی هم داشته باشه ولی... کی لذت بردن رو دوست نداره؟
وقتی به خودش اومد دید هنوز اونجا وایساده و به در بسته نگاه میکنه. خنده ای کرد و سرشو اروم تکون داد.
زیرلب به خودش تشر زد: "به جای اینکه به فکر دوتا بچه باشی به زندگیت برس مین یونگی"
***
"مشترک مورد نظر پاسخگو نمیباشد. درصورت تمایل لطفا پیغام صوتی خود را بگذارید‌"
بار چندم بود که این صدارو میشنید؟ این حرف چیزی نبود که میخواست بشنوه؛ به هیچ وجه! پوفی کشید و ترجیح داد پیام خودش رو بزاره تا شاید تهیونگ‌ بالاخره اونو بشنوه.
_تهیونگ کجایی؟ جانگ وو میگه از صبح خبری نیست ازت. بهم زنگ بزن... نگرانم.
نگاه دیگه ای به گوشیش انداخت و بعد روی صندلیه کنار پرتش کرد.
سرشو روی فرمون ماشین گذاشت و آه غلیظی کشید.
نیازی بود بره پیش پلیس؟ تهیونگ بچه ی پنج ساله نبود که بخواد با چندساعت نبودنش بگن گمشده! ولی نگرانی که مثل خوره به جونش افتاده بود حتی فکر رفتن به بیمارستانها هم به سرش زده بود.
دستهای سردشو محکم روی صورتش کشید و به اطرافش نگاهی کرد.
دانش اموزایی که احتمالا تا الان مدرسه بودن هرکدوم با تنی خسته خودشونو روی زمین میکشیدن.
چشمهاش گرد شد و بی اختیار لب زد: هه سونگ.
به سرعت دستشو روی فرموش گذاشت و سمت خونه دخترک حرکت کرد.
اخرین امیدش برای خبردار شدن از پسرعموش!
...
شکلات و بسته چیپس رو روی پیشخوان گذاشت و با صدایی فروکش لب زد:
_اجوما اینا چند میشه؟
زن میانسال سرشو بالا اورد و نگاهی به تیپ دختر انداخت. اومدن دخترک با لباسهای ورزشیو موهای گوجه ای براش عادی شده بود. 
با تشر گفت:
_اینارو میخوری چاق میشی بخاطر همینه پسرا ازت فرار میکنن!
با چشمهای گرد شده نگاه زن کرد و از روی حرص خندید.
_چی؟ اجوما خیلیا دنبالمن نمیخواد شما نگران باشین.
درحالی که بسته چیپس و شکلات رو توی بغلش میگرفت پوزخند مغرورانه ای زد که باعث شد بیشتر شبیه احمقها بشه.
به سرعت از مغازه خارج شد و همینطور‌ که راه میرفت خودشو با خوردن مشغول میکرد و نق میزد.
_چرا گوشیشو جواب نمیده؟ به این زودی ازم خسته شد؟
بی خبر بودن از مرد بجای اینکه نگرانش کرده باشه خیلی راحت اونو به مرز افسردگی میکشون...!
درحالی که مثل بچها شروع به گریه کردن و اشک ریختن کرده بود ادامه داد: ولی من که کاری نکردمممم.
_هی هی هه سونگ...!
با شنیدن صدا شدنش لحظه ای از حرکت وایساد و با گیجی نگاه اطرافش کرد.
زمزمه کرد: "کی بود؟"
_اینجام...
به سرعت نگاه ماشینی کرد که اون طرف خیابون پارک شده بود. اون... پسرعموی اجوشی بود یا چشمهاش اشتباه میدید؟
_جانگ هه سونگِ دیوونه. حالا هم که خیالاتی شدی پسرعموشو میبینی نه خودشو!
_ایششش بچه مگه صدات نمیزنممممم؟
با شنیدن دوباره صدای مرد چشمهاش رو مالید تا بلکه بهتر ببینه.
تنها چندثانیه طول کشید تا مغزش بهش بفهمونه توهمی نشده و جین واقعا اون طرف خیابونه.
لبخند پهنی زد و درحالی که دستشو توی جیبش میکرد به سمت ماشین دویید.
بعد از رسیدن به ماشین مرد بدون تعلل سوار‌ صندلیه جلو شد و با چشمهایی که حالا برق میزد به مرد خیره شد.
نگاهی به لباس ورزشیه قرمز دختر انداخت و بعد لبخند الکی ای زد.
"دیوونست مطمئنم دیوونست. بخاطر تو الان یه دیوونه پیشم نشسته کیم تهیونگ."
با این فکرش ناله کوتاهی کرد و به پیشونیش ضربه ای زد.
هه سونگ که حالا لبخند از روی لبهاش جدا نمیشد لب زد: اجوشی گفت بیاین دنبالم؟
با این حرف به سرعت نگاه دختر کرد و پرسید: تهیونگ بهت زنگ‌ زده؟؟
ریز خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد.
_نه جوابمو نمیده.
چندثانیه با قیافه ای پوکر به دختر زل زد. چرا فکر کرد که هه سونگ از پسرعموش خبر داره؟ حالا مجبور بود به دختر هم بگه که خبری از تهیونگ نیست؟!
هه سونگ که سکوت مردو دید با نگرانی سوال کرد: جواب شما هم نمیده؟
خنده کوتاهی کرد.
_چ...چرا. هی مگه اجوشی بیکاره؟ الان توی شرکت داره کار میکنه بچه!
اینکه تهیونگ نبود به اندازه کافی ترس به جون خودش و جانگ وو انداخته بود و نمیخواست دخترک هم ذهنش رو مشغول این مشکل کنه.

Painful love [BTS Fiction]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora