Chapter 21

52 7 12
                                    

درحالی که لبخند بزرگش از روی لباش کنار‌ نمیرفت، با‌ ذوق دستشو دور بازوهای پسر حلقه کرد و لب زد:
_جیمین حالا که سفارشهارو تحویل دادیم بیا یکم اینجاهارو‌ نگاه کنیم.
میدونست که دختر بالاخره باید به چیزی که میخواد برسه اما چشمهاشو توی حدقه چرخوند و با بی حوصلگی گفت:
_هه سونگ، کوک الان توی پارکینگ منتظر‌ ماست! بریم کجا اخه؟
لب پایینشو جلو داد و اخمهاش توی هم رفت.
باید میگفت که اینکارا برای اینه که کمی بیشتر از جانگکوک دور بمونه؟ تا مجبور‌ نشه توی چشمهاش نگاه کنه؟ اینکه باید تظاهر میکرد از بوسه ی اونشب پسر چیزی یادش نیست آزاردهنده بود؛ البته که حدس میزد جانگکوک تا الان از رفتارهاش فهمیده باشه.
_جانگکوک میتونه منتظر بمونه.
پوفی کشید و موهاشو بهم ریخت.
مخالفت بیشتر تنها خودش رو خسته و هه سونگ رو مصمم تر میکرد.
با بی میلی لب باز کرد و گفت:
_فقط ده دقیقه.
با شنیدن این حرف ریز خندید و سرشو به نشونه تایید به بالا و پایین تکون داد.
بازوی پسرو محکمتر‌ بین انگشتهاش گرفت و دنبال خودش کشوند.
دوباره با قیافه ای درمونده غر زد:
_فقط ده دقیقه،‌ گفته باشم...
_باشهههه.
.
.
.
_جیمین، این تابلو رو ببین.
با بی حال ترین و بی ذوق ترین چهره برگشت و به جایی که دختر اشاره میکرد چشم دوخت.
نت های موسیقی...
زیاد اهل هنر نبود ولی بنظرش این تابلو هم نقاشیه جالبی نمیومد.
قیافش رو در هم کرد و گفت:
_نت‌های موسیقی روی کاغذ هم کشیده شده! اثر جدیدی نبود بکشه؟
این حرف پسر باعث شد اخم ریزی کنه.
دستشو به سینه زد و همونطور‌ که هنوز به تابلو خیره بود زمزمه کرد:
_نت‌های موسیقی انقدر خارق العادن که هرجا قرار بگیرن دیدنش تازگی داره.
مکث کوتاهی کرد. حالا لبخند کوچیکی گوشه لبش بود که تنها نت‌های روبه روش اون رو میدیدن.
_و اون دستی که این نت‌ها رو‌ لمس و گوشهایی که حسشون میکنه... با ارزش ترین هستن جیمین. حتی با ارزش تر از طلا!
تک خنده ای کرد و نگاهشو به دختر داد.
هیچوقت نتونست انقدر زیبا به هنر نگاه کنه.
_هی هی زیادی احساسیش نکن!
با این حرف شونهاش پایین افتاد و ذوقی که داشت دود شد توی هوا.
درحالی که از اون تابلو فاصله میگرفت گفت:
_تو چیزی از هنر نمیفهمی پارک جیمین.
درست بود.
چیزی ازش نمیفهمید، اون فقط موسیقی رو تا جایی دوست داشت که باعث لذتِ درونی میشد و بیشتر از اون نیازی بهش نداشت.
با بی اعتنایی نسبت به حرف دختر، پرسید:
_مدیر خیلی بخاطر پیانویی که توی مسابقه زدی تحسینت کرد... تاحالا نشنیده بودم، اهنگ مال خودت بود آره؟
لبخندی به پهنای صورت زد اما چون جلوتر از پسر راه میرفت، جیمین نتونست خوشحالیش رو نسبت به اینکه بالاخره یه نفر ‌درمورد اجراش حرف زده ببینه.
با لحنی که تفاوت زیادی به خوشحالیش داشت، جواب داد: اوهوم... آهنگِ خودمه! چندماه بود که درگیرش بودم... یعنی نمیتونستم بنویسمش ولی وقتی اومدم سئول... خب، فکر کنم ذهنم نیاز به این داشت که آزاد بشه.
بعد از مکث کوتاه ادامه داد:« وقتی اومدم سئول اتفاقای زیادی افتاد...
با یاداوری چندماه پیش اروم خندید.
هنوز ترسی که روز اول مدرسه داشت رو میتونست حس کنه...
حتی اولین باری که جانگکوکو دید یا اینکه توی برخورد اول چطور با پسر رفتار کرد...
یا سروصدای بچها و مخالفتشون توی روز اول و دفاع کردن جیمین ازش، با اینکه اون هم هه سونگ‌ رو‌ نمیشناخت...!
یا... اون شبی که یه فرد آشفته رو جلوی خونشون دید و اول فکر کرد که رفتارش زیادی گستاخانه‌‌ست!
فردی که ادعا میکرد اون اتاقی که توش قدم برمیداره متعلق به دختری دیگه‌ست!
با لبخندی که هنوز میشد باقی موندش رو گوشه لبهاش دید، تنها جملش رو دوباره زمزمه کرد:« وقتی اومدم سئول... اتفاقای زیادی افتاد. فکر کنم سئول زیادی از اینکه من پا گذاشتم داخل قلمروش راضی نبود!
به غیر از خودش کسی اون زمزمه ها رو نمیشنید. البته که مخاطب حرفهاش تنها خودش بود و قلبی که حالا احساس میکرد داره له میشه...
جیمین قدمهاشو سریعتر برداشت تا همراه با دخترک راه بره.
دستشو توی هوا تکون داد تا حشره مزاحمی که از ابتدای ورودش باهاشون بود رو از خودش دور کنه.
_به نظرم کوک نگران بشه دیگه بیا برگردیم...
وقتی که جوابی نشنید سرشو بالا گرفت.
چند قدم جلو رفت و کنار‌ دخترک وایساد.
_هه سونگ شنیدی چی گفتم؟
دخترک انگار خشکش زده بودو کاری جز نگاه کردن به روبه رو انجام نمیداد.
دستشو اروم جلوی صورتش تکون داد و دوباره صداش زد:« هه سونگ...
اما باز هم جوابش چیزی جز سکوت نبود...
...
همونطور که راه میرفت و با خودش حرف میزد، با صدای دوربینهای عکاسی سرشو بالا گرفت.
با دیدن ادمهایی که احتمال میداد خبرنگار بودن، ابروهاش بالا پرید.
جمعیت زیادی اون جلو قرار داشتن.
نمیدونست چه خبره. تنها چیزی که جانگکوک بهشون گفت، این بود که افتتاحیه ای توی هتل برقرار میشه.
با کنجکاوی چند قدم جلوتر رفت.
چه افتتاحیه ای بود؟
سرشو به اینور و اونور میبرد تا با دیدنِ بیشتر، کمی از کنجکاویش از بین بره.
اما دیدن فردی اشنا که وسط جمعیت بود باعث شد لحظه ای خشکش بزنه.
بی حرکت وایساد...
چشمهاش رنگ تعجب به خودش گرفته و شونه هاش به پایین افتاده بودن.
چندبار محکم پلک زد تا بلکه از رویا یا واقعی بودن چیزی که میدید، به خودش بیاد.
مرد قد بلندی که وسط جمعیت ایستاده بود.
داشت خواب میدید؟
درحالی که هنوز چشمهاش حیرون بودن، دستشو بالا‌ اورد و نیشگونی از صورتش گرفت.
آخ کوتاهی گفت و اخمهاش توی هم رفت.
بیدار بود.
مردِ همیشه کت و شلواری با موهایی مرتب و بالا زده، کفش های کلاسیکی خوش دوخت، لبخندی که تنها جذابیتش رو بیشتر میکرد و در آخر چشمهایی که می‌درخشیدن...
این ویژگیها تنها مخصوص اجوشی ای بود که میشناخت.
سرجاش میخکوب بود و نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده.
حتی حدس هم نمیزد که همچین جایی به هم برخورد کنن.
شاید دیگه باید به واژه ای به اسم سرنوشت اعتقاد بیاره!
همونطور که به مرد خیره بود، اخم ریزی بین ابروهاش نشست.
انقدر کار داشت که نمیتونست دخترک‌ رو ببینه ولی قادر بود که به یه هتل گرون قیمت وسط سئول قدم بزاره؟
انقدر کار داشت که حتی به تماسهاش هم جواب نمیداد اما میتونست اینجا، توی این هتل، قیچی دستش بگیره و برای بریدن روبانِ افتتاحیه درحال عکسبرداری باشه؟
احساسهای مختلفی به سلولهاش هجوم اورده بودن:
خشم، ناراحتی، عصبانیت و... دلتنگی!
این چند روز انقدر دلتنگ بود که رویا‌‌‌ و خواب هر شبش توی اجوشی خلاصه میشد.
توی این چند هفته خودش رو با دلایل مختلفی قانع میکرد ولی مگه میشد آشفتگی درونش رو نادیده گرفت؟
مگه میشد از دلتنگی درونش چشم پوشی کرد؟
بی اختیار دستشو بالا برد و روی گردنش کشید.
احساس خفگی میکرد که نمیدونست بخاطر بغض لعنتیشه یا فضای بسته ای که درونش بود.
دوباره چشمهاشو سمت مرد برد که اینبار نگاه هاشون بهم گره خورد.
هردوشون شوکه بودن.
انگار هیچکدوم انتظار دیدن همدیگه، اون هم توی همچین افتتاحیه ی بزرگی رو نداشتن.
قدمی عقب رفت.
با احساس دستی روی شونهاش به خودش لرزید اما سمت پسر برنگشت.
_هه سونگ شنیدی چی گفتم؟
شنیدی چی گفتم؟
اصلا مگه حرفی زده بود؟
گویی تمام حس‌هاش رو جز بینایی از دست داده بود.
باید چکا‌ر میکرد؟
میرفت جلو و میگفت سلام؟
احمقانست!
هردوشون بهم خیره بودن و کاری نمیکردن.
در نگاه هه سونگ حالا دریایی از غم موج میزد و توی چشمهای تهیونگ... هیچ چیزی حس نمیشد!
شاید تنها هه سونگ بود که چیزی نمیدید اما دوربین های عکاسی خیلی خوب از آشفتگی ای که از تک تک اجزای بدن و صورت مرد اشکار بود عکس میگرفتن!
هیچکس کاری نمیکرد.
هردوشون تردید داشتن برای جلو اومدن.
اما در اخر کسی که این تردید رو شکوند تهیونگ بود!
اروم خبرنگارها رو کنار میزد و به سمت دخترک قدم برمیداشت.
هه سونگ بخاطر اشک توی چشمهاش، دیدش تار بود اما خیلی خوب میتونست احساس کنه هر ثانیه ای که میگذشت فاصله ی مرد باهاش کمتر میشد.
چند قدم عقب رفت و دستشو محکم روی چشمهاش کشید تا از سرازیری اشکهاش جلوگیری کنه.
نمیدونست چرا ولی نمیخواست مردو ببینه...
نمیخواست "الان" باهاش روبه رو بشه...
_میشه بگی چته هه سونگ؟ داری نگرانم میکنی!
بی توجه به پسر، به عقب برگشت و شروع کرد به دویدن.
صدای دادهای جیمین به گوشش میرسید ولی باز هم اعتنایی بهش نکرد و باعث شد سرعتش رو زیادتر کنه...
تنها کاری که احساس میکرد توانی انجامش رو داره فرار کردن بود؛ همین!
خودش هم دلیل فرارش رو نمیدونست ولی دیدن مرد، چیزی نبود که بخواد!
درحالی که از پله ها پایین میرفت دستشو سمت موهایی برد که بخاطر دویدنش پراکنده شده و دیدش رو گرفته بودن...
نفهمید چقدر از سالن اصلی دور‌ شد اما وقتی به خودش اومد بالای سرشو ستاره های شب پر کرده بودن!
همونطور‌ که فین فین میکرد، سرشو بالا گرفت و با گیجی‌ به اسمون چشم دوخت.
احساس بچه های پنج ساله ای رو داشت که گم شدن و همین برای بغض کردن دوباره‌اش کافی بود.
_اینجا کجان؟ باید میرسیدم به... به پارکینگ!
به دور و برش نگاهی انداخت و با دیدن درختها و بوته‌های مختلفی که اطراف بودن لحظه ای استرس کل وجودش رو پر کرد.
از کدوم راهی اومده بود؟
نفس بریده ای کشید و چشمهای ترسیدشو بست.
زیرلب به خودش تشر زد:« احمق! اخه چرا جیمینو ول کردی؟
آروم دستهاشو دور بدنش حلقه کرد.
"چرا اینجا شبیه جنگله؟"
آه بی صدایی از بین لبهاش خارج شد و بیشتر خودش رو به اغوش فشرد.
موندن اینجا چیزی رو حل نمیکرد پس قدمهای لرزونشو آروم برداشت و زیرلب اهنگ بچگونه ای رو با خودش زمزمه کرد تا بلکه کمی از ترسی که وجودشو پر کرده بود کم بشه.
با صدای چیزی از کنارش، جیغ خفه ای کشید. چشمهاشو محکم بست و دستاشو روی گوشهاش گذاشت.
با اینکه نمیدونست اون صدا چیه اما گریه هاش کم کم شروع شد و با صدای ارومی اشک میریخت.
یکی از چشمهاشو باز کرد و به منبع صدا زل زد که با دیدن ملخ بزرگی چشمهاش گرد شد و دوباره بلند جیغ بنفشی از‌ گلوش خارج شد.
یه ملخ حتی تهیونگ‌‌ رو هم به راحتی از یادش برد.
حشرات همیشه قدرت زیادی در برابر دخترا داشتن!
"اخه گوسفند از کجا اومدی که دورت جونورهههه؟‌"
همونطور که هنوز جیغ میزد و تمام سعیش رو برای دوییدن بیشتر میکرد، توی دلش دعا کرد که جیمین زودتر اون رو پیدا کنه.
بعد از اینکه احساس کرد به اندازه کافی دور‌ شده از حرکت وایساد.
جونی توی بدنش نداشت.
دستهاشو روی زانوهاش گذاشته بود و نفس نفس میزد.
همیشه از دویدن و ورزش متنفر بود و الان بیشتر از تنفرش از بدنش کار کشیده بود.
چند ثانیه بعد دوباره صاف وایساد.
نگاهی به اطراف انداخت و با زاری نالید:
_اخه من کجاااام؟ اینجا که ترسناکتر از اولاشهههه!
یک دقیقه طول کشید تا بتونه خودش رو جمع و جور کنه و به احساساتش مسلط شه.
چشم هاش رو محکم بست، چندبار روی گونه اش کوبید و زیرلب با خودش تکرار کرد:
_چیزی نیست... چیزی نیست! فقط به راه رفتن ادامه بده.
با تردید آروم شروع به راه رفتن کرد.
همونطور که راه میرفت به درختهای اطرافش هم نگاهی می‌انداخت تا اگه راهی پیدا نکرد دوباره برگرده.
اما احساس میکرد همه چیز شبیه همدیگن: درختهای بلند و کوتاهی که تقریبا کل اون مکان رو پر کرده و بوته‌های کوچک و گاهی سنجاب یا حیوونهای اهلی اطراف بود.
یادش نمیومد سمت هتل، جنگلی باشه پس چرا اینجا جز جنگل به چیز دیگه ای شباهت نداشت؟
قلبش محکم به سینه میکوبید و احساس میکرد تا چند دقیقه دیگه از جا کنده میشه.
اخم ریزی از ترس کرده بود.
اما لحظه ای بعد با به یاد اوردن اجوشی لبخندی زد که چشمهاش هلالی شدن.
با خودش اروم زمزمه کرد:« اولین بار بود که میدیدم موهاش رو بالا بزنه! اخه مگه میشه یه نفر هرروز به جذابیتش اضافه بشه؟
لحظه ی بعد خودش،‌ جواب خودش رو داد:« اون اجوشیه، جانگ هه سونگ! مطمئن باش اجوشی توی شصت سالگیش هم به طرز فاکی جذابه!»
برخلاف حرفی که یک ثانیه پیش زد، اخمی بین ابروهاش نشست. «ولی اجوشی بده! اون خیلی...»
ادامه حرفش با‌ احساس سنگی زیر پاش و بعد پرت شدنش از جای بلندی، قطع شد.
انقدر غرق حرف زدن بود با‌‌ خودش بود که تابلوی بزرگِ "ورود ممنوع" و "ساخت و ساز این مکان هنوز کامل نشده است" رو ندید و باعث شد از پرتگاه نسبتا عمیقی به پایین پرت بشه.
غلت میخورد و کل بدنش بخاطر سنگهایی که بهش برخورد میکرد، درد گرفته بود.
زمانی که احساس کرد کمرش محکم به سنگِ تیزی خورد، جیغی کشید و چند ثانیه بعد دیگه چیزی رو‌ احساس نکرد.
تنها سیاهی پشت پلکهاش و... بی حسیِ تنش!
***
Dynnnnnanana eh
Dynnnnnanana eh
Dynnnnnanana eh
Light it up like dynamite

Dynnnnnanana eh
Dynnnnnanana eh
Dynnnnnanana eh
Light it up like dynamite

چرا انقدر جذاب؟ چرا ‌‌انقدر شاااااد؟
چرا اینا هر سری قصد مرگه منو دارنننن؟؟*-*

Painful love [BTS Fiction]Место, где живут истории. Откройте их для себя