♤ chapter 1 ♤

2.9K 599 26
                                    


می تونید تصور کنید کنار اومدن دوتا آلفا با هم چقدر سخته؟ پدر و مادرم آلفا بودند. یه زن چطور آلفا شده؟ نمی دونم مادربزرگ همیشه تعریف میکرد زمان اونها وقتی یه دختر بتا هم می شد چیز عجیبی بود ولی همیشه همه چیز یکسان نمی مونه زنها عوض شدند قدرتمند شدند و تبدیل به آلفا شدند. مادر طبیعت برای حفظ تعادل تصمیم گرفت بتاهای مرد داشته باشیم.  این ها رو گفتم تا بدونید جایگاه گرگی یک فرد توی جامعه مهمه. آلفا ها قدرت داشتند شاید اگه قرون وسطی بودیم به آلفا ها میشد گفت شوالیه. نمیدونم به هر حال.  بهترین ها در اختیار آلفا بود.  بعد از اونها بتاها قرار داشتند. اونها هم دو دسته بودند یا جفت یک آلفا بودن که بالاتر قرار داشتند یا جفتشون آلفا نبود که رده بعدی بودند. با همه این ها بتا ها هم زندگی خوبی داشتند. و دسته آخر اومگاها بودند. مادر بزرگ می گفت اومگاها تنهاترین موجودات دنیا هستند. نمی دونستم منظورش چیه فقط سر تکون می دادم. چیز عجیبی درباره اومگا ها بود و اون این بود که همشون زن بودند. هیچ توله گرگ مذکر با خز خاکستری متولد نمی شد.  همه اومگا ها زن بودند. مادربزرگ می گفت چون مردها از پس خودشون بر می یان.  احساسی نیستند و اگه واقعا تنها هم باشند حس تنهایی نمی کنن برای همین اومگا نیستند. 
به هر حال برگردیم سر داستان من...
پدر و مادر من هر دو آلفا بودند. دو آلفای قدرتمند. نمی دونم چطور عاشق هم شدند شاید هم عاشق هم نشدند. من هرگز عشق رو بینشون ندیدم.  به هر حال دو آلفا کنار هم نمی تونن دوام بیارند. هر دو سلطه گر هستند و میخوان به دیگری چیره شن ولی پدر و مادر من هر دو کنار هم موندن و ازدواج کردند . حتی با اینکه زوج تقدیری هم نبودند.  اونها اولین زوج آلفا نبودند ولی طولانی ترین زندگی مشترک بین آلفاها رو به خودشون اختصاص دادند. 5 سال تمام زندگی مشترک داشتند تا من به دنیا بیام.
مادرم وقتی حامله شد می دونست یه گرگ قدرتمند رو درون خودش پرورش می ده و بابا میگفت توله اش قراره الفایی قدرتمند تر از پدر و مادرش بشه.  حتی گاهی تو خلوت با خودش فکر میکرد شاید پسرش آلفای قرمز بشه.  کسی چه می دونست.
نه ماه رویاهای شیرین خانواده ام با تولد من حباب شد.  یه توله گرگ خاکستری متولد شد.  یه اومگا مذکر...  من....  دو کیونگسو.
من مایه سرشکستگی خانواده ام شدم.  یه خانواده آلفا که بچه ای اومگا به دنیا آوردند.  اون هم نه یه اومگا مونث یه اومگا مذکر. 
من خاص بودم این چیزی بود که همه تو روم می گفتند و ناقص الخلقه چیزی بود که پشت سرم خطاب می شدم. 
بعد از تولد من کار پدر و مادرم به طلاق هم کشید ولی مادر بزرگ اجازه نداد. اون منو پیش خودش برد تا بزرگم کنه و اجازه داد پدر و مادر الفام شانس دیگه ای برای بچه مورد علاقه اشون داشته باشند.
من سه ساله بودم که مادربزرگ بهم گفت دارم صاحب یه برادر می شم بچه بودم فکر میکردم داشتن برادر قراره زندگی پر از تنهایی من رو پر کنه و قراره یه همبازی برام بیاره ولی وقتی اون توله متولد شد همه چیز فرق کرد. یه آلفا قرمز توی خانواده ما متولد شد چیزی که پدر و مادرم آرزوش رو داشتند.  برادرم همون چیزی بود که والدینم می خواستند. چیزی که من نشدم. سهون متولد شد و من میخواستم ببینمش باهاش بازی کنم و دوستش داشته باشم ولی هیچ چیز مطابق خواست یه بچه چهار ساله نیست.  من اون سالها رو خوب یادمه شاید بخاطر اتفاقات مهمی بود که افتاد یا شاید اصلا حافظه خوب یه ویژگی اومگاها باشه. ملاقات های هفتگی من با والدینم طولانی تر و طولانی تر و طولانی تر شد و وقتی به خودم اومدم هفت ساله بودم و حدود یکسال بود که خانواده ام خبری ازم نگرفته بودند.
مادربزرگ دوستم داشت خیلی هم دوستم داشت همیشه بهم لبخند می زد میگفت من معجزه کوچولوی زندگیشم. من هم دوستش داشتم مگه میشه عاشق تنها کسی که دوستم داره نشم؟
البته مادربزرگ همیشه میگفت بابا و مامان و سهون هم منو دوست دارند. درباره سهون نظری نداشتم ولی بابا و مامان نه..... هفت سالم بود ولی می دونستم پدر و مادرم دوستم ندارن . اهمیتی میدادم؟  نمی دونم این تیکه از احساساتم رو هیچ وقت درک نکردم البته تا وقتی 13 ساله شدم و مادر بزرگ مرد.
تنها شخص زندگی من مرد و من وارد فاز جدید زندگیم شدم. 
مادربزرگ صبح یه روز بهاری در حالی که توی فرم گرگی خودش بود مرد. اون یه گرگ پیر خاکستری بود که زیر درخت آلبالو توی حیاط دراز کشید و در حالی که از گرمای خورشید لذت می برد مرد.
من کسی بودم که پیداش کرد.  با هق هق شماره مامان رو گرفتم و جوابی نگرفتم به بابا زنگ زدم و اونم جواب نداد و برای اولین بار به سهون زنگ زدم اون جواب داد: سلام.
_ میشه گوشی رو بدی بابا؟
با بغض گفتم و سهون کمی مکث کرد: تو کیونگسو هستی؟ 
ازم پرسید و من در حالی که خزهای خاکستری مادربزرگ رو نوازش می کردم گفتم: اهوم میشه با بابا یا مامان حرف بزنم؟ 
چیزی نگفت فقط می تونستم جا به جا شدنش رو بشنوم.
_ بابا کیونگسو هیونگ پشت خطه با شما کار داره. 
صدای اروم خفیف سهون رو شنیدم که برای بابا توضیح داد و چند لحظه بعد صدای سرد و آلفاگونه بابا توی گوشم پیچید: کیونگسو.
صدای بابا منو به گریه انداخت و درحالی که گریه می کردم اشکم رو با آستین دست آزادم پاک کردم: بابا مامان بزرگ مرد.
_ اوه.
تنها واکنش بابا همین بود. بعدش گفت خودش رو می رسونه و خودش رو رسوندن سه ساعت طول کشید. من توی حیاط تغییر شکل دادم.  یه گرگ خاکستری جوان شدم و کنار مادربزرگ دراز کشیدم و توی بدن گرگم زوزه کشیدم و گریه کردم.
وقتی در باز شد و پدر و مادرم و سهون ما رو پیدا کردند رو از یاد نمی برم.  سهون با تعجب به دو گرگ خاکستری زل زده بود.  بابا اهی کشید و جلو اومد و پوزه مادر بزرگ رو چک کرد.  مامان عقب ایستاده بود دست سهون رو گرفت. و صورتش رو به سمت خودش کشید تا سهون چیزی نبینه. نمیدونم چی رو از دید سهون پنهان کردند من یا مادربزرگ رو.
بابا بهم نگاه کرد دستش رو دراز کرد تا سرم رو نوازش کنه ولی وسط راه پشیمون شد و زمزمه کرد: تبدیل شو.
نمی خواستم ولی بابا یه آلفا بود من نمی توانستم ازش سرپيچی کنم و تبدیل شدم. تعجب رو از چشم مامان دیدم فکر کنم تازه متوجه شباهت زیاد من به خودش شد... آخرین باری که دیده بودم فقط 10 سالم بود و توی این سه سال خیلی عوض شده بودم. 
بابا گوشیش رو درآورد و شماره ای گرفت.  من روی زمین نشسته بودم و در حالی که هنوز دستم بین خزهای مادربزرگ بود به مامان و سهون توی بغلش چشم دوخته بودم. اونجا اولین باری بود که به سهون حسادت کردم. من آغوش مامان رو میخواستم.

من به عنوان بخشی از خانواده خودم وارد خونه خودم شدم ...  با اختلاف زمانی 13 سال. مراسم مادربزرگ ساده با حضور آشناها برگزار شد.  من گل میخک مورد علاقه مادر بزرگ رو توی تابوتش گذاشتم و بعد بهش لبخند زدم و عقب اومدم.  به محض بسته شدن تابوت باور کردم مادربزرگ رفت. 
کمی دور تر از همه به خاک سپردن تابوت رو دیدم و بالاخره همه چیز تمام شد. مادربزرگ به خاک سپرده شد و مراسم تمام شد. همراه بابا و مامان و سهون به خونه مادربزرگ برگشتیم. نمی دونم چرا اصلا گریه نکردم. من مستقیم به اتاق مادربزرگ رفتم و روی تختش دراز کشیدم و خیلی زود با تصور اینکه مادربزرگ داره خزهای خاکستریم رو نوازش میکنه تغییر شکل دادم و خوابم برد.
گوش های ما وقتی گرگ میشیم بیشتر کار میکنه من وقتی بیدار شدم هنوز توی فرم گرگ خودم بودم و صدای پدر و مادر رو می شنیدیم: باهاش چیکار کنیم؟
درباره من حرف میزدن خیلی راحت فهمیدم . هیچ واکنشی نشون ندادم فقط روی تخت موندم. پوزه ام رو پنجه هام گذاشتم و به صدا گوش کردم.  به پدر و مادرم که سعی میکردند جایی برای اقامت من پیدا کنند.
_ می تونم چندتا خدمتکار استخدام کنم تا همین جا خونه مادر زندگی کنه نظرت چیه؟ 
_ فکر خوبه.
مادر تایید کرد و من از جا بلند شد نامه ای که چند وقت قبل مادربزرگ نوشته بود و ازم خواسته بود هر وقت نبود به بابا برسونم رو از زیر تختش بیرون آوردم. با همون حالت گرگی از اتاق بیرون رفتم.  سهون روی کاناپه موردعلاقه مادربزرگ نشسته بود و آهنگ گوش می داد. من راهم رو به اشپزخونه باز کردم و بی توجه به نگاه متعجب اون دو نامه رو توی دست بابا گذاشتم و از اشپزخونه بیرون رفتم و زیر همون درخت آلبالوی که مادر بزرگ زیرش مرد دراز کشیدم.
نمی دونم توی نامه چی نوشته شده بود ولی شب بابا توی حیاط اومد و بعد از ساعتها بی حرکت بودن مجبور به واکنشم کرد: وسایلت رو جمع کن با ما به سئول می یای.

سلام نمو 🐠 هستم با یه داستان جدید . این فیک برای خودم خیلی دوست داشتنیه زیاد طولانی نیست و تصمیم گرفتم یه جا آپ کنم امیدوارم دوست داشته باشید .  ووت و کامنت یادتون نره .

" Omega " [Complete]Where stories live. Discover now