◇ chapter 3 ◇

1.7K 527 28
                                    

وقتی چشم باز کردم توی اتاق نا آشنایی بودم.  ترسیده نشستم و داشتم به اطراف نگاه میکردم که یه نفر در رو باز کرد و داخل شد. بزرگتر به نظر می رسید.
_ هی به هوش اومدی.
آروم با سر تایید کردم. لبخند زد و روی لبه تخت نشست و مچ دستم رو گرفت و ضربان قلبم رو چک کرد.
_ خوبی؟
و لبخند زد. لبهای رو فاصله دادم و اروم پرسیدم: شما؟
_ لوهان بتا.
دستش رو سمتم گرفت.  آروم بهش دست دادم: کیونگسو.
خندید و توضیح ناقصم رو تکمیل کرد: تو یه اومگا هستی؟
وقتی نگاهم رو دید خودش توضیح داد: وقتی پیدات کردم گرگ بودی زیر یه درخت افتاده بودی.
اهی کشیدم و تایید کردم.  لوهان خندید و من با خودم فکر کردم همیشه اینقدر می خنده؟
_ دنبالم بیا تو و گرگت باید گرسنه باشید. 
اره بودم.  نمی دونستم اون مرد کیه و یا باید بهش اعتماد کنم یا نه ولی اون لحظه اینا مهم نبود گشنه بودم.  دوندگی زیاد دیروز انرژی زیادی ازم گرفته بود.
پتو رو کنار زدم تا بلند شم و تازه چشمم به بانداژ های پام افتاد.  اونقدر دویدن بهم آسیب زده بود؟  حتی نفهمیده بودم پاهام زخم شده. روی پا ایستادم و سوزش پام رو نادیده گرفتم و دنبال لوهان رفتم. خونه درست به اندازه اتاقش کوچیک بود احتمالا تنها زندگی میکرد.  میز کوچیک کنار سالن بود لوهان منو به اون راهنمایی کرد و کمی بعد چند ظرف غذا ساده و کامل روی میز بود.
_ ممنون.
زمزمه کردم و اروم شروع به خوردن کردم. فکرم درگیر بود.  باید چیکار میکردم؟ خونه مادر بزرگ تخریب شده بود. من دیروز  حرف بابا رو گوش ندادم و تغییر کردم و حالا وسط ناکجا خونه کسی بودم که نمی شناختم. حتی گرگ هم نظری درباره اینکه کجا باید برم نداشت.
_برام جالب بود تا حالا اومگا نر ندیدم.
بهش نگاه کردم: فکر کنم من استثنام.
خندید و سری تکون داد: خزهات نازن. رنگشون نازه.
لبخند ضعیفی زدم: ممنون.
_ گرت قوی به نظر می یاد.
_گرگم رو دوس دارم.
آروم زمزمه کردم. چیزی به ذهنم اصلا نمی اومد. غذا میخوردم که حس کردم صدای در می یاد. لوهان سر بلند کرد و لبخند زد: اوه زود اومدن. 
با تعجب نگاهش کردم که با لبخند توضیح داد: با خانواده ات تماس گرفتم.
چشمهام گرد شد و قاشق از دستم افتاد. لوهان بی توجه به حال من به سمت در رفت و در رو باز کرد. منشی کیم پشت در بود.
_ کیونگسو شی اینجان؟
لوهان با سر تایید کرد: کیونگسو. 
صدام کرد.  از جا بلند شدم.  اشتهام کور شده بود و پاهام لمس شده بود. 
آب دهنم رو قورت دادم و سمت در رفتم: پدرتون تو خونه منتظرن.
منشی کیم اینو گفت. به لوهان نگاه کردم هنوز لبخند داشت.
به سختی ازش بخاطر مراقب ازم تشکر کردم.
_لوهان شی بخاطر همه چیز ممنون. 
_از دیدنت خوشحال شدم کیونگسو.
دنبال منشی کیم راه افتادم. صدای گرگ رو که میخواست فرار کنم نادیده گرفتم و توی ماشین نشستم.
وقتی جلوی خونه رسیدم به سختی پیاده شدم.  دهنم تلخ بود بدنم سرد.  میدونستم چیز خوبی در انتظارم نیست.
سهون جلوی در بود نگاهش کمی با همیشه فرق داشت ولی اونقدر تمرکز نداشتم تفسیرش کنم.
_ بابا گفت بری به اتاق کارش.
سری تکون دادم و با قدم هایی که هر بار سست تر می شد جلو رفتم.
جلوی در ایستادم و در زدم صدای سرد بابا توی گوشم پیچید و داخل شدم. تنها نبود دو مرد کنارش بودن.  یکی بادیگارش و دیگری یه نفر با روپوش سفید.
گرگ درونم به تقلا افتاد التماس می کرد فرار کنیم التماس می کرد دوباره بدوم.
_ متاسفم.
سر رو پایین انداختم اروم زمزمه کردم: برای چی کیونگسو؟
بابا با آرامش پرسید و وقتی بهش نگاه کردم پوزخند زد: بخاطر فرار از خونه یا بخاطر دستوری که بهت دادم رو نقض کردی؟ شاید هم بخاطر بردن آبروی من.
روزنامه ای رو روی زمین جلوی پام پرت کرد. تاریخ امروز بود و عکس اولش که من بودم: یه اومگا نر؟؟
تیتر جنجالی روزنامه من بودم.
و ترسیدم. تمام بدنم به لرز افتاد وقتی بابا به حرف اومد: بهت اخطار داده بودم کیونگسو درسته؟
به فرد کنارش اشاره کرد و بادیگار به سمتم اومد بازوم رو گرفت و روی میز خمم کرد.
ترسیده بودم: بابا معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه قول میدم. بابا لطفا بابا...
بی توجه به من به مرد روپوش پوش اشاره کرد و مرد به سمت کیفش رفت و سرنگی بیرون آورد. گرگ فریاد می زد و درونم به گریه افتاده بود اتفاق خوبی قرار نبود بیافته.
_ بهت اخطار داده بودم کیونگسو که اگه حرکتی به ضرر خانواده کنی تاوانش رو میدی.
گریه افتادم: دیگه اینکار رو نمی کنم بابا.
_ نمیتونم روی حرفهات حساب کنم کیونگسو یکبار قبلا قول داده بودی.
ترسیده به سرنگ توی دست اون مرد خیره شدم: اون چیه؟
_ یه چیزی که قراره منو مطمئن کنه دیگه گرگت قرار نیست خودش رو نشون بده. 
و گرگم به تقلا افتاد بدنم به شدت تکون میخورد تا تبدیل شه تبدیلی که دست من نبود.  گرگ میخواست فرار کنه. انگار میدونست چی به چیه انگار می دونست قراره چی بشه.
وقتی سرنگ وارد رگم شد بدن با تمام وجود به درد اومد و بعد با شدت بیشتری به تقلا افتادم. خودم رو از دست بادیگار رها کردم و روی زمین افتادم تمام تنم تمام مدت می لرزید و دماش بالا میرفت. گرگ با شدت غرید و بعد یکباره بدنم اروم شد. پلک هام ضعیف شد و روی هم می افتاد. روی زمین دفتر اتاق بابا دراز کشیده بودم و به سختی چشمهام رو باز نگه داشتم و بابا رو دیدم که بهم خیره بود و به بادیگار اشاره کرد بادیگار دست پولی رو به سمت مرد روپوش پوش گرفت.  مرد خوشحال به بابا تعظیم کرد و اتاق رو ترک کرد. بابا بهم خیره شد: قرار نیست بخاطر ناقص بودن تو،  آینده سهون رو به خطر بندازم.
لبهام به سختی رو باز کردم و پرسیدم: چیکارش کردی؟
درباره گرگم پرسیدم. گرگی که ضعیف و ضعیف تر شدنش رو هر لحظه بیشتر حس میکردم.
توی چشم هام زل زد: برای همیشه رفته.

گرگ رفته بود.  وقتی چشمهام رو باز کردم توی اتاقم بودم. سرم و یه دستگاه بهم وصل بود.
چند بار پلک زدم تا به یاد بیارم چی شده و وقتی به خودم اومدم یادم اومد چی شده.  به سختی بلند شدم و نشستم. 
حسش نمی کردم سعی کردم تبدیل شم. نمی تونستم حرف آخر بابا رو به یاد بیارم. برای همیشه رفته؟
با درک اینکه چی گفته به سختی از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چشمهام سیاه می رفت و درست نمی دیدم ولی به سختی از پله ها پایین رفتم.  اونها دور میز نشسته بودند و شام یا ناهارشون رو نمی دونستم ولی غذا میخورند.  اولین نفر سهون دیدم: هیونگ.
بهم خیره شد همون نگاه عجیب. مامان صدام زد: کیونگسو. 
توجهی به واکنش نگران مامان نکردم و به بابا نگاه کردم: چه بلایی سرش آوردی؟
_ بهت گفتم رفته برای همیشه.
چشمهام خیس اشک شد. صدام لرزید و بهش خیره شدم: یعنی چی؟
نگاهش رو اینبار به چشمهام انداخت و گفت: گرگت مرده....
زانوهام شل شد و روی زمین افتادم. مامان سریع بلند شد و به سمتم اومد. دستش رو کنار زدم: چرا؟ 
اروم زمزمه کردم.  اخمی بین ابروهاش نشست دوباره پرسیدم اینبار بلند تر: چرااا؟
بلند شدم و بعد پشت سر هم شروع به پرسیدن کردم و هربار صدام بلند و بلند تر می شد و این دست خودم نبود دیونه شده بودم فکر اینکه بخش گرگی وجودم مرده دیونم میکرد: چرااااااا؟ چرا این بلا رو سرش آوردی؟  اون کاری بهتون نداشت.
بابا بلند شد و با اخم غلیظ بهم زل زد: گرگت یه امگا بود.
_من انتخاب نکردم گرگم چی باشه
_ ولی انتخاب کردی خودت رو به نمایش بزاری. 
داد زدم: شما منو اینطوری به دنیا آوردید. این تقصیر من نبود. تقصیر شما بود شما و خودخواهی آلفاگونه اتون
سیلی محکمی توی گوشم خورد: اینطوری با پدرت حرف نزن.
مامان توی گوشم زد و من با بهت بهش نگاه کردم و برای بار هزارم فکر کردم من اینجا چیکار میکنم.
نگاه ناباوری به سهون انداختم که سرش رو پایین انداخته بود . به سختی بدن سنگینم رو عقب کشیدم: ازتون متنفرم.
گفتم و به سمت اتاقم رفتم ولی یک لحظه یه چیزی مثل لرز تمام وجودم رو گرفت و بدون اینکه بفهمه روی زمین سقوط کردم.

🐠: تا اینجا چطور بود ؟ میدونم یکم غمگینه ولی تحمل کنید خوب ؟ پایانش خوب میشه . ووت و کامنت یادتون نره

" Omega " [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora