♧ chapter 4 ♧

1.7K 523 12
                                    

یادم نمی یاد چی شد. توی بی خبری شناور بودم. می دونستم بی هوش می شم و به هوش می یام ولی درک درستی از اون زمان و اتفاقاتی که افتاد نداشتم.
گرگم رفته بود و من حس کردم حالا واقعا ناقص شدم. گرگ برای خیلی ها چیزی نبود که بهش اهمیت بدن ولی برای من همه وجودم بود. من گرگم رو دوست داشتم عاشقش بودم و حالا رفته بود. این اتفاق اونقدر دردناک بود که وقتی به هوش می اومدم توی فراغش داد و بیداد می کردم. هرچی کنار دستم بود رو پرت می کردم به خودم آسیب می زدم و خودم رو داغون می کردم. نمی فهمیدم بقیه چی می گن یا چیکار می کن حتی نمی دونستم کی اطرافمه فقط میخواستم حالا که اون نیست دنیا یا خودم رو هم نیست کنم.
نمی دونم چی شد ولی یه روز صبح وقتی چشم باز کردم توی اتاق سفید بودم دست هام به تخت بسته شده بود و کمی حس میکردم چی شده یا چیکار میکنم.
تنها عضوی از بدنم که می تونست تکون بخوره چشم هام بود. اونها رو توی اتاق می چرخوندم. می دونستم احتمالا توی بیمارستان هستم.
چشمهام رو بستم و سعی کردم گرگم رو حس کنم و مثل همیشه هیچی. نبودش رفته بود همونطور که بابا گفته بود برای همیشه رفته بود.
سعی کردم دستهام رو آزاد کنم و شروع به تقلا کردم و چون دستهام بسته بود تخت همزمان با من شروع به تکون خوردن کرد. مچ دستهام درد میکرد ولی سعی میکردم بازش کنم. در اتاق باز شد و یکی وارد اتاق شد و سوزنی توی دستش بود. با دیدنش تمام بدنم به لرزش افتاد. یکی از اونها گرگم رو گشته بود بود بیشتر از قبل تقلا کردم و وقتی توی رگم فرو رفت ثانیه بعد دوباره اروم شدم و در حالی که اشک می ریختم به مردی که بیرون رفت و فرد آشنایی که وارد شد زل زدم.
_ کیونگسو.
صدام کردم ولی اونقدر قدرت نداشتم جوابش رو بدم و دوباره خوابم برد.
وقتی دوباره به هوش اومدم هنوز توی اون موقعیت بودم ولی اینبار لوهان کنار تختم نشسته بود و با گوشیش مشغول بود. کمی نگاهش کردم ولی حواسش پرت گوشیش بود. آروم صداش کردم. سریع سرش رو بالا آورد و دیدم: اوه بیدار شدی؟
نگران پرسید و من فقط یه سوال داشتم: شما اینجا چیکار دارید؟
_ من اینجا کار میکنم.
و تازه فهمیدم نمی دونم کجام: و کجا کار می کنید؟
دستش رو پشت گردنش کشید و اروم گفت: آسایشگاه روانی.
پوزخندی زدم: و من اینجا چیکار میکنم؟
به چشم هام نگاه کرد و اهی کشید: خانواده ات خواستن بستری شی.
به دستهام و بدنم اشاره کرد: به خودت صدمه می زدی. اونها نگرانت بودن.
به چشمهای لوهان نگاه کردم و اشک ریختم. به لوهان که ازم می پرسید چه اتفاقی برام افتاده توجهی نمیکرد. بی صدا اشک می ریختم. گرگم رو کشته بودند و حالا به عنوان یه بیمار روانی منو بیمارستان بستری کردن؟
بقیه روزها همینطوری می گذشت دیگه به خودم صدمه ای نمی زدم. دیگه پرخاش نمی کردم دیگه توی بی خبری نبودم. حالا وارد یه فاز دیگه ای شدم که لوهان بهش می گفت افسردگی. گوشه گیر بودم با اینکه دستهام باز بود کاری نمی کردم. نه اینکه نخواهم می ترسیدم.با کوچکترین سر و صدایی پرستار با یه آمپول وارد می شد و بهم تزریق می کرد. تمام مدت روی تخت نشسته بودم و از پنجره کنار اتاق بیرون رو نگاه میکردم. حتی حرف نمی زدم. لوهان هوام رو داشت. تایمی که توی بیمارستان بود باهام حرف میزد برام کتاب میخوند ازم سوال می پرسید و من در جواب همه فقط سر تکون میدادم. تنها واکنشم برای لوهان بود.
افراد زیادی سعی میکردند باهام حرف بزنند رو نادیده میگرفتم و بهشون گوش نمی دادم. تاریخ از دستم در رفته بود. فقط لوهان یکبار اشاره کرد تقریبا دو ماهی هست توی اون آسایشگاه هستم و توی این مدت به جز لوهان کسی رو ندیده بودم.
بعضی روزها ازش متنفر بودم اگه اون روز به خانواده ام خبر نداده بود کجام گرگم الان زنده بود. و بعضی روزها از افکارم شرمنده میشدم. اگه لوهان نبود اون شب من و گرگ هر دو مرده بودیم.
_ امروز چطوری کیونگسو؟
یکی از کسایی که اونجا کار میکرد ازم پرسید و من فقط بهش نگاه کردم. اخمی کرد: میدونی باید حرف بزنی.
بازم چیزی نگفتم اهی کشید: داره اوضاع رو سخت میکنی.
حرفش بوی تهدید میداد ولی من چیزی برای از دست دادن نداشتم.
مشاوره پشت مشاوره، حرف پشت حرف... از اون روز افراد زیادی سراغم می اومدن تا باهام حرف بزنن ولی من حتی یه کلمه حرف نمی زدم هیچ چیزی اونطوری که میخواستم نبود هیچکدوم نمی دونستن مشکل من چیه و من نمی خواستم به زبون بیارم نمی خواستم بگم من یه موجود ناقصم.
اون روز صبح مثل همیشه نبود. لوهان کسی بود که فرق داشت. یه نوعی از سرگشتگی داشت انگار برای انجام کاری تردید داشت میخواست بپرسه چه اتفاقی افتاده ولی ترجیح داد سکوتش رو حفظ کنه. بالاخره بعد از چند ساعت خود لوهان به حرف اومد: کیونگسو دلت نمی خواست ملاقاتی داشته باشی؟ تو بیشتر از چند وقته اینجایی.
بهش نگاه کردم چطور می گفتم کسی رو ندارم برای دیدنم بیاد؟ خیلی خوبه سکوت رو انتخاب کرده بودم.
لبهاش رو تر کرد و ادامه داد : اوم خوب اینطوری نیست که کسی به دیدنت نیاد..... در واقع یه نفر هست اکثر وقتها می یاد اینجا ولی هیچ وقت داخل نمی یاد.
حالا کمی کنجکاو شده بودم اون کی بود که به دیدنم می اومد؟ فکر میکنم کسی توی این دنیا نباشه که بخواد منو ببینه یا براش اهمیت داشته باشم.
_نمیخوای بپرسی اون کیه؟
نگاه بی تفاوتی بهش انداختم و بعد اهی کشید و خودش ادامه داد: اولش که اینجا بودی می اومد یکم پشت در می نشست و بعد می رفت. یه بار کنجکاو شدم و ازش پرسیدم و گفت برادرته.
پس سهون بود؟ اینجا چیکار داشت؟ ناخواسته یاد نگاه متفاوت و عجیب اون روزش افتادم. چرا به دیدن من می اومد ولی داخل نمی اومد؟ اصلا چرا می اومد؟ اونم مثل مامان وقتی بابا گرگم رو کشت بی خیال بود و اقدامی نکرد.
دوباره با یادآوری گرگم چشمهام خیس شد. نگاهم رو از لوهان گرفتم و بی صدا اشک ریختم. حسی درونم میخواست که دوباره همه چیز رو بهم بریزم حسی درونم میخواست که دوباره به خودم آسیب بزنم ولی باهاش جنگیدم. این اتفاقا اگه می افتاد دوباره اون ها می اومدن و بهم آرام بخش می زدند و من از اون آمپول ها متنفر بودم. پس فقط سکوت کردم و اشک ریختم.
لوهان دستم رو گرفت: کیونگسو نمیخوای حرف بزنی و بگی چی شده؟
با سر رد کردم. نمیخواستم به زبونش ببارم. گرگم نمرده بود اون زنده بود فقط خیلی خیلی خیلی ضعیف و آروم و خواب بود یه جوری که انگار... انگار مرده.
دوباره بغض کردم. من الان چی هستم؟ قبلا میتونستم یعنی مادربزرگ یادم داده بود بگم کیونگسوم یه اومگا ولی الان فقط کیونگسو هستم...
لوهان دستم رو گرفت: میخوای دفعه بعد سهون اومد بگم بیاد داخل؟ میخوای با اون حرف بزنی؟
دوباره با سر رد کردم. دیگه نمیخواستم با اون خانواده ربطی داشته باشم. به محض اینکه از شر این بیمارستان خلاص شم اون موقع برای همیشه می رفتم اینبار جایی میرم که کسی پیدام نکنه هیچ کس.
_کیونگسو
لوهان صورتم رو چرخوند و مجبورم کرد بهش نگاه کنم: میدونم مدت زیادی نیست همو می شناسیم ولی میشه لطفا بخاطر من هم شده بزاری سهون ببینت؟
اخم ظریفی بین پیشونیم نشست.
لوهان توضیح داد: اون گفت باید درباره یه چیز خیلی مهم باهات حرف بزنه قبل از اینکه دیر شه.
نگاه رو چرخوندم. خیلی وقت بود دیر شده بود.
_ کیونگسو
واکنشی نشون ندادم و در نهایت لوهان تسلیم شد. اهی کشید و بی خیال همه چیز شد و چند دقیقه بعد اتاق رو ترک کرد.
روزهای بعد هم به همین ترتیب می گذشت و لوهان اصرار داشت من سهون رو ببینم و من درکی از کارهاش نداشتم.
بالاخره وقتی بعد یک هفته دوباره واکنشی به رفتار لوهان نشون ندادم اهی کشید و بیرون رفت چشمهام رو بستم تا بخوابم ولی در باز شد. معمولا بعد از رفتن لوهان کسی کار به کارم نداشت. چشم هام رو باز کردم و به تازه وارد نگاه کردم. با دیدن سهون تعجب کردم.
جلوی در ایستاده بود و با نگاه عجیبی بهم خیره بود: هیونگ. میدونم اجازه ندادی ولی باید باهات حرف بزنم.
اخم کردم یه اخم درست حسابی و نگاهم رو ازش گرفتم. چقدر دلم میخواست داد می زدم که گمشو و پرتش میکردم بیرون.
جلو اومدنش رو حس کردم و بعد دستم رو گرفت یه چیزی مثل لرز تمام وجودم رو گرفت و با شدت دستم رو پس کشیدم و با اخم شدید بهش زل زدم.
نگاهش کمی ناراحت شد و سریع دوباره خودش شد: لوهان میگفت حرف نمی زنی.
میخواستم دعواش کنم که نباید به لوهان بگه لوهان. اون ازش بزرگتره و باید بهش بگه هیونگ ولی بعد پشیمون شدم.
_ باید حرف بزنی کیونگسو.
نگاهم رو به چشم هاش دوختم. وقتی بابا گرگم رو می کشت چه حسی داشت؟ ناراحت شد یا براش فرقی نداشت؟ منظورم اینه من فقط اسمی برادرش بودم. خیلی کم پیش می اومد هیونگ صدام کنه .هیچ وقت هیچ برخوردی باهم نداشتیم. و دنیامون متفاوت بود. اون منو دوست نداشت.
_ بهم گوش کن کیونگسو میدونم بخاطر اتفاق افتاده ناراحتی ولی باید خوب شی بابا برات یه سری برنامه داره من هنوز نفهمیدم برنامه هاش چیه ولی تو باید حرف بزنی و به این ها بفهمونی خوب شدی تا بتونی از اینجا بیای بیرون. اگه اینجا باشی بابا هر بلایی ممکنه سرت می یاره. پس حرف بزن هیونگ نشون بده خوب شدی.
حرفهاش باید یه حسی بهم میداد، خشم، ناراحتی، خوشحالی، درد نمیدونم هرچی ولی یه حس. اما من چیزی حس نمی کردم.
بابا برام برنامه داره؟ به نظر ترسناک می رسه ولی من ترسی ندارم. چرا باید ترسی داشته باشم وقتی دیگه چیزی نیست از دست بدم؟ چرا اتفاقا میخوام بیشتر سکوت کنم تا ببینم قراره بابا تا کجا پیش بره؟
نگاهم رو از سهون گرفتم و دوباره به پنجره دادم . سهون اگه نگران بود، که ریسک کرده بود تا اینجا اومده بود تا منو ببینه و این چیزها رو بگه، دیر کرده بود باید اون زمانی که اون آمپول لعنتی بهم تزریق میشد سراغم می اومد.
یک هفته از دیدن سهون گذشته بود لوهان و یکی دوبار دیگه سهون به دیدنم اومدن و ازم میخواستن به حرف بیام. یه آدم جدید به کسانی که هرروز می دیدنم اضافه شده بود. برعکس بقیه که به حضورشون بی تفاوت بودم حضور اون اذیتم می کرد یه حس بدی بهم می داد یه چیزی ازم میخواست فرار کنم.
خیلی با بقیه فرق داره بقیه سعی می کردن منو به حرف بیارن ولی اون هیچی نمی گفت باهام حرف نمی زد. وقتی می اومد لوهان رو بیرون میکرد و بعد با یه پوزخند بهم خیره می شد. یه چیزهای یادداشت می کرد گاهی ازم خون می گرفت و گاهی چیزی بهم تزریق میکرد.
برام مهم نبود اصلا مهم نبود. چیزی برای از دست دادن نداشتم. ولی به تدریج حس میکردم حالم داره بدتر میشه. بدنم بی حس تر میشد بیشتر میخوابیدم و کمتر حواسم جمع بود. خیلی وقتها وسط حرف زدن های لوهان خوابم می برد. حتی دیگه مثل قبل به بودن سهون هم واکنش نشون نمی دادم. داشتم وارد یه حالت بی هوشی می شدم و می دونستم همش بخاطر اون کسیه که جدید اومده.
و یکروز اون مرد یه آمپول دیگه بهم زد و بعد پوزخندی زد و به سرنگ خالی زل زد: تو قراره منو معروف و پولدار کنی کیونگسو.
بعد از اون اتفاق از روزهای بعدم خاطره روشنی ندارم. هیچی یادم نمی یاد. هیچی... تا وقتی اون اومد.
از اون روز فقط صدای لوهان یادمه که داشت با کسی حرف می زد.
سعی کردم به کسی که لوهان حرف میزد نگاه کنم.
چشمهام به سختی باز موند و بعد دیدمش. نمیدونم مثل چی بود ولی تمام حواسم به سختی روی اون متمرکز شد و عطرش یهو تمام ریه هام رو گرفت. یه آلفا بود خیلی راحت می تونستم بفهمم یه آلفاست.
_بهم نگاه کن
لبهام به سختی این جمله رو بعد از مدتها سکوت به لب آورد ولی شک داشتم صدام به گوش اونها برسه. و فکر کنم نرسید چون لوهان واکنشی نشون نداد ولی آلفا چند ثانیه مکث کرد و بعد به سمتم برگشت.
صورتش رو مرتعش و تار می دیدم.
لوهان سمتم اومد یه چیزی گفت که نمی شنیدم. به اون نگاه کردم: بیا نزدیک تر.
_ داری حرف می زنی کیونگسو.
لوهان با ذوق به حرکت لبهام نگاه کرد و من بهش توجهی نداشتم فقط به آلفا زل زده بودم. یه حسی داشتم مثل اینکه اون آلفا ارتباط عمیقی باهام داره ولی نمی دونستم چی.
_بیا
نیاز داشتم از نزدیک تر بهش نگاه کنم.
لوهان با تعجب بهم نگاه کرد و بعد رو به اون کرد: جونگین می شه یکم بیای جلوتر.
جونگین .... جلو تر اومد و تصویرش دقیق تر شد. یهو تمام حواسم درگیر شد تمام بدنم لرزید و سوخت و چشمهام به چشم هاش گیر کرد.
چند ثانیه بهم خیره شد و من لحظه ای که مادر بزرگ همیشه گفته بود اتفاق افتاد. من اسیر یه جفت چشم شدم.
اون داروی لعنتی بر بدنم غلبه کرد و درحالی که بهش خیره بودم دوباره بی خبری فرو رفتم.

🐠: ورود جونگین رو تبریک میگم 🥺🥺🥺 عاقا جونگین این فیک رو خیلی دوست دارم ووت و کامنت یادتون نره

" Omega " [Complete]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant