به نام خدا😍
این اولین باریه که سعی کردم چیزی که توی مغزم میگذره رو بنویسم
امیدوارم دوسش داشته باشین:)
مطمئن باشین اگر داستان و حمایت کنین زودتر مینویسم❤️
خب بریم سراغش...برای شروع امروز هیجان زیادی داشتم ، روز اول کار جدیدم بود.
نمیتونستم برای پولی که قراره بگیرم برنامه خاصی بریزم چون همش قرار بود برای عمل جراحی آنه خرج بشه . من و جما این مدت داریم هر کاری رو میکنیم و فقط یه ذره دیگه مونده تا پولمون کامل شه و این هر بار بهم برای انجام کار انرژی میداد.
اون من وجما رو جوری بزرگ نکرده بود که برای شرایط سختمون فقط ناراحت باشیم اون به ما لبخند و آرامش یاد داده بود، چیزایی که باعث میشدن شرایط سخت و به خوبی رد کنیم.رسیدم به در بزرگ قهوه ای رنگ و زنگ در و فشار دادم،
طولی نکشید که در باز شد و یه خانوم اومد جلوی در.
با چشمام آنالیزش کردم تقریبا همسن آنه بود و اطراف چشماش چروک داشت ولی چیزی از زیباییش کم نمیکرد.
به خودم اومدم وقتی دیدم دست شو آورده جلو منم با لبخند بهش دست و گفتم: سلام خانوم ، استایلز هستم هری استایلز.
با لبخند دلنشینی دستم و محکم تر فشار داد و گفت: خوش اومدی پسرم منتظرت بودم بیا توبا راهنمایی خانوم مالیک رفتم تو
روی مبل های نشیمن نشستم و خونه رو نگاه کردم. خونه ی نسبتا بزرگی بود ولی دکور ساده و قشنگی داشت . روی میز عسلی یه عکس خانوادگی بود .
با شنیدن صدای پای خانوم مالیک سرم و بالا گرفتم.
قهوه ی توی سینی رو برداشتم با تشکر اون و گذاشتم روی میز.تریشا: خب مستر استایلز زیاد منتظر ولیحا نمیمونی اون به زودی میاد پایین
قهوه رو آروم روی میز گذاشتم و گفتم: اوه نه اصلا مشکلی نیست من یکم زود اومدم منتظر میمونم
تریشا: اون با هیچ معلم ریاضی ای کنار نمیاد ، تو پنجمین کسی هستی که دارم میارم توی این خونه
هری: امیدوارم که نا امیدتون نکنمبا صدای جیغ مانند و بلندی که از سمت پله ها میومد سرم و برگردوندم و به دختر لاغری که ازش پایین میومد نگاه کردم .
وقتی رو به روم ایستاد تا دست بده بلند شدم و با لبخند گفتم: سلام ولیحا..
ولیحا: سلام آقای استایلز میدونم که قراره خیلی تلاش کنی تا من ریاضی رو بفهمم ولی از الان میگم موفق نمیشی
خنده ی ریزی به لحن حرف زدنش کردم و گفتم: زود قضاوت نکن دختر جون
تریشا: بچه ها اگه حس کردین اینجا ممکنه سر و صدا باشه و تمرکز ندارین میتونین برین توی اتاق
ولیحا : باشه مامان میتونی بری و مطمئن باش جلسه بعدی وجود نداره
تریشا: مودب باش ولیحا
ولیحا با بی حوصلگی سرش و تکون داد و تریشا رفتولحیا: میدونی خیلی تعجب میکنم که یه پسر جوون اومده و تریشا قبول کرده مطمئنم پاول خیلی ازت تعریف کرده که اون راضی شده وگرنه مجبور بودم باز با یه پیر مرد خرفت حوصله سر بر ریاضی بخونم و ..
وسط حرفش پریدم: عزیزم بهتر نیست بریم سراغ درسمون؟
بعد حرفم بی حوصله چشماش وچرخوند که باعث شد خندم بگیرهبعد یک ساعت کار کردن فهمیدم اون واقعا ریاضی رو خیلی خوب میفهمه ولی زیادی بازیگوش بودنش اجازه نمیده درس و یاد بگیره
بعد یک ساعت و نیم کلاس یک سره با یه دختر پر حرف و بازیگوش راهی خونه شدم امروز واقعا خسته کننده بود
در و باز کردم و با فکر اینکه ممکنه آنه خواب باشه آروم قدم برداشتم
در اتاقش و باز کردم و به چهره ی پر آرامش و غرق خوابش نگاه کردم و حقیقتا به این فکر کردم که ما یه فرشته رو توی خونه داریمخودم و روی تخت پرت کردم و سعی کردم تا شام بخوابم...
_____________
خب این از قسمت اول:)
میشه نظرتون و بدین؟ حتی بگین واقعا مزخرفه
چون میخوام بدونم دارم چیکار میکنم فقط نظر تون و بگید:)
اگرم خوشتون اومد ووت بدین
قسمت اوله و هنوز زوده واسه قضاوت فقط اگه دوست داشتین داستان و دنبال کنید و بهم انرژی بدین❤️
YOU ARE READING
My green clouds around your dark world |z.s|
Fanfictionدنیای ما بهم وصل شد.. همون جوری که باید میشد!