خط آخر متنی رو که این مدت روش کار کردم و نوشتم و با عشق بهش زل زدم..نویسندگی همیشه مورد علاقم بوده.. هیچ وقت نتونستم خیلی روش وقت بذارم و همیشه آرزوم موند..
اما با ورود زین به زندگیم دوباره اون حس انگیزه برای نوشتن بهم دست داده..
فردا روز افتتاحیه بنیاد بود و همه براش خیلی هیجان داشتیم.. من میخواستم با نوشتن یه معرفی نامه برای بنیاد ، زین و سورپرایز کنم.. توی این معرفی نامه ، دلیل و انگیزه کار ما توضیح داده شده و یه سری عکسایی که از سفر سوریه زین بود رو هم توش قرار دادم.. وقتی هم زین تاییدش بکنه میفرستم تا ازش کتابچه درست بشه و توی سطح شهر پخش بشه..
کار دیگه ای که این روزا انجام میدادم نوشتن داستان های کوتاه بود و تصمیم داشتم حتی داستان زندگی خودم و زین رو هم بنویسم..
برگه ها رو از روی میز جمع کردم و با فکر به فردا خوابیدم...
******
جما : هرییییی ... پاشو صبحونه بخور باید بری سراغ کار های باقی مونده..
تمام تلاشم برای قطع کردن آلارم با صدای جما بهم ریخت ... نمیشه بیشتر بخوابم؟؟
چند تا تق تق به در خورد و بعدش صدای نایل : زین اومده دنبالت توی ماشینه پاشو دیگه
با شنیدن اسم زین سریع سر جام نشستم تا لود بشم..
دستام و توی موهام کشیدم تا مرتب تر بشه..
انقدر داشتم عجله میکردم که چند بار نزدیک بود زمین بخورم..
تی شرت سفیدم و جین تنگ مشکی مو پوشیدم و بوت های قهوه ای مو از توی کمد برداشتم.. اینا رو همراه زین مخصوص امروز خریده بودم
بدو بدو از پله ها رفتم پایین و لقمه های آماده ی روز میز و برداشتم و پریدم تو ماشین زین..
ده دقیقه ی اول نشستنم فقط داشتم نفس نفس میزدم و سعی میکردم ضربان قلبم و تنظیم کنم تا بتونم حرف بزنم..
زین همین جوری با تعجب بهم نگاه میکرد و دستش و توی موهای تازه بلند شده اش کشید..
زین : خوبی ؟
هری : آره .. آره...
صدای خنده اشو شنیدم .. بلخره ضربان قلب و نفسام آروم شدن و برگشتم به زین نگاه کردم..
هری : سلام..
زین خم شد و روی گونم و بوسید و بعدش ماشین و راه انداخت ..
زین : چشمای پف کرده ی تازه بیدار شده از خوابت میتونه تا آخر روز بهم انرژی بده..
با عشق بهش لبخند زدم .. اون هیچ وقت بخاطر دیر کردن و زیاد خوابیدن من ناراحت نمیشه .. عوضش با این حرفای قشنگش حس خوبی بهم میده ..
این که یه عمر توی مدرسه به خاطر قیافه ی اول صبحم بهم میگفتن وزغ و مسخرم میکردن ولی بعد این همه سال یکی باشه که بخاطر این موضوع بهت اعتماد به نفس بده خیلی حس خوبیه ..
YOU ARE READING
My green clouds around your dark world |z.s|
Fanfictionدنیای ما بهم وصل شد.. همون جوری که باید میشد!