Part 15

490 79 93
                                    


یه هفته ای میشد که همراه زین دنبال مجوز برای بنیاد بودیم و جاهای مختلفی رو برای ساختمونش گشتیم.

من این و فهمیدم که زین وقتی مشغول انجام کاری باشه که براش مهمه از دنیای اطرافش تقریبا غافل میشه .

نمیخوام یه دوست پسر پرتوقع غرغرو باشم و بهش سخت بگیرم ولی همش حس میکردم داره بهم کم توجهی میشه... ولی خب این و گذاشتم روی حساب اینکه زین چقدر به انجام این کار اهمیت میده و در حال حاضر الویت زندگیشه و منم باید بهش کمک کنم.

از اون شبی که خونه ی ما بودیم تا الان فقط یکی دو بار هم و بوسیدیم و همه ی اینا داشت بهم فشار میاورد.

با صدای تق تقی که به شیشه ی ماشین خورد به خودم اومدم و دیدم که زین با دو تا بستنی قیفی پشت شیشه منتظره.

بستنی ها رو ازش گرفتم و بعد از چند ثانیه اونم اومد توی ماشین نشست... به صندلیش تکیه داد و یه نفس بلند از سر آسوده‌ی کشید ، دستاش و روی سرش قلاب کرد و برگشت با چشمای قشنگش که برق میزد بهم نگاه کرد.

با تک خنده ی ریزی گفتم : چی شد اینم نشد؟

یه لیس از بستنیم زدم و منتظر موندم ببینم این یکی ساختمون هم از نظرش رد شده یا نه؟

زین : حدس بزن این بستنی ها برای چیه خنگ من؟

هری : برای اینکه حس کردی به دوست پسرت زیادی بی توجه شدی؟

یهو از اون حالت ریلکسش پرید و صاف نشست و گفت : هری من این ساختمون و قبول کردمممم..

انقدر ذوق داشت که متوجه حرف من نشه .. باید قبول کنم که الویت زین انجام این کاره؟

لبخند تلخی زدم و گفتم : خیلی خوشحال شدم

واقعا خوشحال بودم ولی نمیتونستم خوب بیانش کنم.

زین : هی تو ناراحتی ؟

هری : خوبم زی..

زین خوردن بستنی شو متوقف کرد و دستش و گذاشت روی چونم و من و برگردوند سمت خودش

لبام و جمع کردم سمت داخل چون بغض داشتم..
اون لعنتی من و دیوونه میکنه.. یعنی اون قدری که من دوسش دارم دوسم نداره؟

انگشت شصتش و آروم روی لبم کشید و به لبام نگاه می‌کرد

خودم و توی بغلش انداختم و توی گردنش و بو کشیدم..

هری : دلم برات تنگ شده بود..

زین من و از خودش جدا کرد و به چشمام که یکم خیس بود نگاه کرد... روی پیشونیم و بعدش نوک بینیم و بوسید با انگشتش اشک زیر مژه هام و پاک کرد..

My green clouds around your dark world |z.s|Место, где живут истории. Откройте их для себя