یه هفته ای میشد که همراه زین دنبال مجوز برای بنیاد بودیم و جاهای مختلفی رو برای ساختمونش گشتیم.من این و فهمیدم که زین وقتی مشغول انجام کاری باشه که براش مهمه از دنیای اطرافش تقریبا غافل میشه .
نمیخوام یه دوست پسر پرتوقع غرغرو باشم و بهش سخت بگیرم ولی همش حس میکردم داره بهم کم توجهی میشه... ولی خب این و گذاشتم روی حساب اینکه زین چقدر به انجام این کار اهمیت میده و در حال حاضر الویت زندگیشه و منم باید بهش کمک کنم.
از اون شبی که خونه ی ما بودیم تا الان فقط یکی دو بار هم و بوسیدیم و همه ی اینا داشت بهم فشار میاورد.
با صدای تق تقی که به شیشه ی ماشین خورد به خودم اومدم و دیدم که زین با دو تا بستنی قیفی پشت شیشه منتظره.
بستنی ها رو ازش گرفتم و بعد از چند ثانیه اونم اومد توی ماشین نشست... به صندلیش تکیه داد و یه نفس بلند از سر آسودهی کشید ، دستاش و روی سرش قلاب کرد و برگشت با چشمای قشنگش که برق میزد بهم نگاه کرد.
با تک خنده ی ریزی گفتم : چی شد اینم نشد؟
یه لیس از بستنیم زدم و منتظر موندم ببینم این یکی ساختمون هم از نظرش رد شده یا نه؟
زین : حدس بزن این بستنی ها برای چیه خنگ من؟
هری : برای اینکه حس کردی به دوست پسرت زیادی بی توجه شدی؟
یهو از اون حالت ریلکسش پرید و صاف نشست و گفت : هری من این ساختمون و قبول کردمممم..
انقدر ذوق داشت که متوجه حرف من نشه .. باید قبول کنم که الویت زین انجام این کاره؟
لبخند تلخی زدم و گفتم : خیلی خوشحال شدم
واقعا خوشحال بودم ولی نمیتونستم خوب بیانش کنم.
زین : هی تو ناراحتی ؟
هری : خوبم زی..
زین خوردن بستنی شو متوقف کرد و دستش و گذاشت روی چونم و من و برگردوند سمت خودش
لبام و جمع کردم سمت داخل چون بغض داشتم..
اون لعنتی من و دیوونه میکنه.. یعنی اون قدری که من دوسش دارم دوسم نداره؟انگشت شصتش و آروم روی لبم کشید و به لبام نگاه میکرد
خودم و توی بغلش انداختم و توی گردنش و بو کشیدم..
هری : دلم برات تنگ شده بود..
زین من و از خودش جدا کرد و به چشمام که یکم خیس بود نگاه کرد... روی پیشونیم و بعدش نوک بینیم و بوسید با انگشتش اشک زیر مژه هام و پاک کرد..
ВЫ ЧИТАЕТЕ
My green clouds around your dark world |z.s|
Фанфикدنیای ما بهم وصل شد.. همون جوری که باید میشد!