Part 10

549 86 78
                                    

زین دستاش و باز کرده بود و‌منتظر بود برم بغلش دراز بکشم
بهم میگه ابر سبز؟ خیلی قشنگه هری مگه نه؟

رفتم بغلش دراز کشیدم و سرم و روی بازو های لاغرش گذاشتم

به سقف نگاه می‌کرد ، برای اینکه حواسش و پرت کنم سرم و بردم توی گردنش و گفتم : هی زین.. یعنی سقف از من جذاب تره؟

خنده ی ریزی کرد و گفت : فعلا چیزی جذاب تر از تو برام وجود نداره

هری : چرا میگی فعلا ؟ باید بگی دیگه چیزی جذاب تر از تو برام وجود نداره

زین : ولی هری نمیتونم وقتی لازانیا رو دیدم بهت قول بدم که تو جذاب تر باشی

سریع از بغلش اومدم بیرون و روی تخت نشستم

با خنده گفتم : زین ؟ واقعا؟

زین : هری نمیدونی من چقدر عاشق لازانیام...اوه فاک اون بوی لعنتیش

هری : تو فهمیدی من حساسم و‌ داری اذیتم میکنی

زین : من در مورد لازانیا با کسی شوخی ندارم هز..

هری : باید بدونی که من بهترین شو درست میکنم برات

زین : چه فایده وقتی نمیتونم بخورم بیب

اون گفت بیب؟؟؟ اون گفت بیب...

دوباره برگشتم بغلش و‌ روی شکمش خطای فرضی کشیدم

هری : چرا نمیتونی بخوری؟

زین : چون من یه مدت طولانی غذا نخوردم برای همین معدم غذاهای سنگین و قبول نمیکنه ...حداقل تا یه مدتی !

هری : چه بلایی سر خودت آوردی؟

زین : در واقع بلایی سر خودم نیاوردم هری...چون که من...

صدای تق تق در اومد و من سریع از جام بلند شدم و کنار تخت وایسادم

پرستار اومد تو ، خانوم مهربونی بود انگار

پرستار : وقت ملاقات تمومه پسرا !

آروم رفتم توی گوش زین گفتم : زین مامانت اینجا آشنا داره فک کنم بتونه برامون یه کاری بکنه

سرش و به تایید تکون داد و به پرستار گفت : میشه به مامانم بگید بیاد تو باهاش خداحافظی کنم؟

پرستار : حتما .. ولی فقط چند دقیقه

چند ثانیه ای که تریشا وارد بشه رو صرف دیدن چشماش کردم

My green clouds around your dark world |z.s|Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt