شرایط اونجوری که فکر میکردم پیش نمیرفت.. زین به شدت تحت تاثیر چیزهایی که میشنید قرار میگرفت .. اتفاق هایی چند برابر بد تر از چیزی که برای سمیره اتفاق افتاده بود..منم حالم بد میشد عصبانی میشدم.. ولی اعصاب و روان زین از قبل هم سر این مسائل بهم ریخته بود..
تا زمانی که یه کار به سر انجام نمیرسید ما آرامش نداشتیم و زین حالش بد بود..
به پیشنهاد من دوباره دوره های مشاوره و دارو هاش و از سر گرفت .. دارو هاش باعث میشدن زیاد بخوابه ، کسل باشه.. و در نهایت زین من نباشه ..
تصمیم گرفته بودم که دیگه نیاد بنیاد و من خودم همه ی کارا رو مدیریت کنم.. نمیخوام دوباره اون روزای زین تکرار بشه.
چند تا مرکز توی آفریقا و چند تا کشور دیگه توی خاورمیانه اسم خیریه ما به گوششون خورده بود و توی توییتر اکانت ما رو تگ میکردن و از مشکلات شون میگفتن .. این خوب بود که داریم دیده میشیم و خیلی کارای مثبت انجام میدیم ولی در نهایت چی؟! دوباره زین برگرده سراغ دارو هاش و مشاوره ؟
کاغذ های روی میز مو مرتب کردم و یه قلپ از قهوه ی روی میزنم خوردم..
سرم و به صندلیم تکیه دادم و با صدای باز شدن در توجم جلب شد به جلوی در..
خوزه یکی از بی پناه های اسپانیایی بود که اینجا به عنوان خدماتی و سرویس قهوه و چایی استخدام شده بود.. الانم طبق معمول توی این ساعت اومده بود تا اجازه ی رفتن بگیره..
هری : میتونی بری خوزه..
خوزه : شما حالتون خوبه آقا؟
لبخند خسته ای اومد روی لبام و از جام بلند شدم..
لباسام که چروک برداشته بود و با دستم صاف کردم و کیف کوچیک مو برداشتم و روی به روی خوزه ایستادم..دستام و گذاشتم روی شونه هاش و گفتم : خوبم خوزه..خوبم..چیزی توی خونه احتیاج نداری؟
خوزه لبخند شرمنده ای زد و گفت : همه چیز هست آقا.. تا آخر عمرم به شما مدیونم..
هری : کاری نکردم مرد..
باهم دیگه از در اومدیم بیرون و من تا جایی که هم مسیر بودیم رسوندمش..
جما امشب هممون و توی رستوران دعوت کرده بود و قرار بود حرف مهمی بزنه..
منم که این هفته ماشین زین دستم بود و رفتم خونشون تا از تخت بلندش کنم و ببرمش بیرون.. نمیذارم حالش همین جوری بمونه..
YOU ARE READING
My green clouds around your dark world |z.s|
Fanfictionدنیای ما بهم وصل شد.. همون جوری که باید میشد!