part 1:پوتین های مشکی

6.9K 725 57
                                    


چجوری میتونستم جذبش کنم؟
نگاهی به لباسهای گشادم انداختم که بوی ماهی میداد‌. بعد با حسرت به آسمون نگاه کردم .رنگ آبی آسمون با صدای موج ها و بوی چوب پوسیده و خیس اسکله کوچیک، ترکیب آرامش بخشی ساخته بود.

جیهون با پیرمرد ماهی فروش خداحافظی کرد، پیشبندش رو دراورد و من مثل همیشه باهاش خداحافظی مختصری کردم. خداحافظیم با اون دختر حتی بی لطف تر از وداع با پیرمرد بود. آخرین روز کار در اون مغازه بود.همه کم کم از اون روستا میرفتن و مرد دیگه درآمدی از فروش ماهی نصیبش نمیشد.

در واقع تنها ساکنان زیر پنجاه سال اون روستا من و جیهون بودیم که اون هم دائم تلاش میکرد تا به دانشگاه بره . تنها کسی که اونجا رو دوست داشت من بودم. همه میخواستن از اون آرامش، پشه بند های توی حیاط، مزرعه های برنج پلکانی روی تپه و اون جاده خلوت فرار کنن.

وقتی سوار زین دوچرخه ی عتیقه ام شدم به این فکر کردم که اگه اون حلبی و وصله چوبی پشتش ی موتور مشکی بود جیهون دیگه فقط من رو برای ماهی تمیز کردن و تحمیل کردن مانهوا هاش نمی‌خواست.
شاید باید اون لباس های گله گشاد رو کنار میزاشتم و سمت پوتین های مشکی و تیشرت های بلند میرفتم.
یا ی عادت خاص پیدا میکردم، مثل تر کردن لبم؟یا ی تیکه کلام خاص.

وقتی پشت سرم رو نگاه کردم اثری از جیهون نبود. انگار که آب شده و رفته باشه تو زمین.
مغازه لبه ی صخره بود و کنارش اسکله قدیمی و ی قایق بسته شده بود. بعد از اون دیگه چیزی جز علفزار های روی تپه سمت راست جاده و ساحل صخره ای در سمت چپ نبود.

اسمش رو با ترس صدا زدم و سمت اسکله چند قدم رو دویدم . دنبال شکستگی موجی روی آب میگشتم اما سطح آب خیلی آروم بود.
"بله؟"
با شنیدن صدای نازکش نگاهم رو از دریا گرفتم.
کنار آب های آروم، جیهون روی تخته سنگهایی با پوشش سبز ایستاده بود و تیشرت و دامنش رو در آورده بود و باهاشون خودش رو پوشونده بود.
نگاهم رو از تنش گرفتم و بالا رو نگاه کردم.
گفت:" لوله های آب آسیب دیدن.... نمیتونم توی خونه دوش بگیرم."
من باید چیکار میکردم؟
با لبخند خجالتی ای من من کردم" خب...پس منم .."
دستم رو به لبه‌ی اسکله گرفتم و اون سمتش که جیهون قرار نداشت پایین پریدم‌.

موقع در آوردن تیشرتم خجالت زده بودم. بنظر فقط پوست و استخوان بودم و دست و پاهام آفتاب سوخته و تیره تر از شکمم بودن.
بعد از آب تنی غرق در سکوت، هر دو با لباسهای خیسی که به تنمون چسبیده بودن از روی تخته سنگها بالا رفتیم. انگار همه چیزی که از هم پنهون کرده بودیم در آخر توسط خیسی لباسهامون نقش بر آب شده بود.

دوباره روی دوچرخم نشستم و اون هم پشتم قرار گرفت و شروع کرد به حرف زدن راجب دانشگاه.
واسم رکاب زدن و بالا رفتن از سراشیبی ها و پیچ های جاده باریک اونم با دوبرابر شدن وزن دوچرخه سخت شده بود.

white voice[completed]Where stories live. Discover now