part 2:حکومت درب و داغون من

2.6K 547 36
                                    


کمی رکاب زدم تا وارد آسفالت جاده خلوت بشم.
از مسیر جلوی زمین مادر جیهون رد نشدم.
هربار که اونجا رو می‌دیدم احساس ضعف میکردم.
من برای ارتباط بر قرار کردن،هیچ قدمی برنمیداشتم .
وقتی نزدیک سراشیبی جاده رسیدم پاهام  رو از روی رکاب برداشتم و اجازه دادم  دوچرخه به سمت پایین جاده سر بخوره.

دستام رو از روی فرمون برداشتم.
مغزم درحال انفجار بود درحالی که حس میکردم هیچ مشغله ی ذهنی ای ندارم.
شاید همین خالی بودن دردناکش کرده بود.
اولش دوچرخه منحرف میشد اما کم کم روی خط راست شروع به حرکت کرد.

باد، موهای تازه خشک شدم رو از روی صورتم پس میزد.پلکهام رو از هم برداشتم و آسمونی که به تاریکی می‌رفت رو دیدم.
باد خنک بین لباس و دستام می‌پیچید .
با تموم شدن سراشیبی ایستادم
به دورترین کلبه به مزارع و خونه ها رسیدم که روبه روی جنگل کوچیک قرار داشت.
برام جالب بود کی اونجا زندگی میکرد.
شاید در آینده خودم اونجا رو می‌خریدم چون واسه ی آدم منزوی جای خوبی بود.

هر چی مسیر سمت جنگل  کشیده میشد جاده باریک تر میشد.
نمیدونستم چرا اینقدر مهمه که اون پسر قراره یکماه پیشمون بمونه.
نمیدونستم چرا مهمه که من باید چجوری رفتار کنم
نمیدونستم تا کی میخام به بهونه کتاب های چرت جیهون ببینمش.
هوا ابری شده بود و نسیم خوشایند جاش رو به باد سرد داده بود.
هیچ جوابی واسه افکارم نداشتم.
دلم میخواست مثل بقیه مردم که ازشون فرار میکردم افکارم رو هم کم محل کنم با این تفاوت که اونا از آدما سمج تر بودن .
چرا از اینکه نگاهش کردم خجالت میکشیدم؟
احتمالا اون عین خیالش نبود.
چجور تونست بدون جواب دادن فقد بزاره بره؟خیلی افاده ای بود.
نباید میزاشتم فکر کنه من تسلیمم. باید بهش نشون میدادم اونجا قلمرو کیه.

بخاطر سرمایی که بین اعضای بدنم حس کردم دست از رکاب زدن برداشتم و فرمون دوچرخه رو چرخوندم به سمت روستا.
طولی نکشید که نوک بینی و گوش هام سرخ بشن و بی حسی رو توی صورتم حس کنم.
صدای رعد و برق تنم رو لرزوند وسریعتر رکاب زدم.
باد اجازه نمی‌داد موهام برای ی لحظه راحتم بزارن و برگ های خیس رو به همه تنم چسبونده بود حتی گاهی حس میکردم میخاد دوچرخه رو هم سر و ته کنه.
با شنیدن دومین صاعقه از روی زین بلند شدم و لرزش ناگهانی بدنم رو کنترل کردم ؛ پرتوان تر رکاب زدم و از سراشیبی بالا رفتم.

اولین قطره ی بارون وقتی به پایان سراشیبی سرخورده بودم روی پیشانیم فرود اومد.
با فکر به اینکه جونگکوک روستا رو نمی‌شناخت و الان توی بارون گم شده بود لبخند خبیثانه ای به لبم نشست..انگار دوباره انرژی گرفته بودم.
باد سریع تر شده بود و درختای بلند رو هم خم میکردم
با صدای صاعقه ی قوی بعدی پام لیز خورد و محکم به پدال فشار اورد . فرمون بین دستام میچرخید تا وقتی که دوچرخه از آسفالت خارج شد.
هرچی سعی کردم دوچرخه رو دوباره صاف کنم لرزشش بدتر شد ، یعنی چقدر پیر شده بودم که دستام میلرزید؟بلاخره داخل گودال گلی ای که با قطرات بارون پر تر میشد فرود آومدم.

white voice[completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora