1

847 118 19
                                    

[Good life/Rachel Platten]

"Oceans,stars,and blue heaven
All this i wanna see
baby what is happiness for you?
tell me if you love the wildness,too"

_۶سال قبل_
زین دختر کوچولو رو از تو گهوارش درآوردو به صورت زیباو سفید دختر‌نگاه کردو‌لبخند زد
تازه یک روز بود که به خونه ی بزرگ و پر عشق زین و لیام پا گذاشته بود...ولی هنوز هیچی نشده باباهاش عاشقانه میپرستیدنش و زین از ثانیه ی اول قسم میخورد که دختر کوچولوشون زیباترین نوزاد جهانه

زین مشت کوچیک و بانمکه دختررو تو دستش گرفتو بدون اینکه حتی زین تلاشی کنه دختر سریع مشتشو باز کردو انگشت اشاره ی زینو دودستی گرفت

اینکارش باعث شد زین لبخند بزنه و قربون صدقه دخترش بره

قطرات اشکی که باعث برق زدن چشمای زین شده بودن باعث بیشتر به چشم اومدن لبخندش میشدن
چهره زین موقع نگاه کردن به صورت دخترش میتونست به تنهایی خوشحالیو معنا کنه و به توصیف لیام اگه لوسیفر معصومیت نگاه اون پدر و دخترو میدید بدون هیچ چون و چرایی جلوی اونها زانو میزد
یک سال پیش زین حتی فکر نمیکرد بتونه تو زندگیش اندازه نصف لحظه ای که لیام جلوش زانو زدو اونو برای همیشه مال خودش کرد خوشبختیو حس کنه
ولی امروز اون دختر واقعیت زین رو عوض کرده بود
چشماشو به چشمای خاکستری پرستیدنی دخترش دوخته بودو زیباییشو تحسین میکرد
-میدونی اینجا کجاست دخترم؟میدونی من کیم؟من باباتم فرشته کوچولو...بابا زینی...بی نهایت منتظرم این کلماتو از بین لبای کوچیک و غنچه ایت بشنوم دختر کوچولوم

زین با هر کلمه ای که به زبون میاورد بغض بیشتر راه گلوشو میبست
-اسمشو چی بزاریم؟

زین با شنیدن آهنگ صدای همسرش گوشه لبشو گزیدو همزمان با حس کردن دستای گرم و بزرگ لیام روی کمرش بغضشو فرو خورد
هروقت لیام بهش نزدیک بود احساس بهتری داشت
احساس امنیت....احساس آرامش
میدونست وقتی بین دستای لیام قرار میگیره هیچکس تو دنیا نمیتونه بهش آزار برسونه یا ناراحتش کنه

-انجل(angel,فرشته) چطوره؟
زین نگاهشو به لیام دادو لیام لبخند با محبتی بهش زد
-انجل؟!

-آره انجل...میدونی لیام...اون دقیقا عین فرشته هاست،اخم کیوتو دستای بانمکشو ببین...اون پاک و معصومه
زین سرشو بالا گرفتو لبای لیامو کوتاه بوسیدو ادامه داد
-اون فرشته ی کوچیک بهشت ماست لیام

_زمان حال_

-لیام تورو خدا مراقب باش انقد بالا نندازش یه کاری دستمون میدیا
زین زیر لب غرغر کردو سعی داشت انجلو از دست لیام بگیره ولی با هر تلاشی که میکرد لیام اون رو هوا مینداختو دوباره میگرفت

-زین انقد نگران نباش باور کن ما مراقبیم..مگه نه دخترم؟مگه نه فرشته؟

خونه پین ها پر شده بود از صدای خنده و بازی دخترشون
انجل با صدای بلند میخندیدو خودشو برای پدرش لوس میکرد
پاکی فطرت اون دختر واقعا بهشتی بود!

زین کلافه خندیدو بالاخره وقتی انجل تو بغل لیام بود دستای لیامو گرفتو نزاشت دیگه دختر کوچولو رو به بالا پرت کنه
و اینبار این صدای اعتراض انجل بود که باعث خندیدن اعضای خونه میشد
-هیییی!چیکار‌ میکنی بابا زینی؟
-شرمنده دخترم ولی تا یه ساعت دیگه باید حرکت کنید و وقتشه وسایلتو جمع کنی
زین با لحن آروم ولی دستوری گفتو بعد اینکه اونو از بغل لیام‌پایین آورد انجل با دستای به هم گره کرده و اخم صورتش که باعث میشد لباش به سمت جلو جمع شه سمت اتاقش رفت

به محض اینکه دخترشون از جلوی دید خارج شد زین خودشو تو بغل لیام جا داد و دست لیامو روی کمر خودش گذاشت
انگشت اشارشو آروم روی سینه لیام میکشیدو در حالی که به انگشتش نگاه میکرد به فکر فرو رفت

-چیزی شده زین؟
با حرف لیام زین سرشو بلند کردو چونه لیامو با دستش گرفتو شروع کرد به ور رفتن با ریشش

-نمیشه نریم؟واقعا ترجیح میدم این دو روزو خونه خودمون باشیم...اصلا حس خوبی به این مسافرت ندارم
لیام مثل همیشه لبخند گرمی به زین زدو بیشتر تو بغلش فشارش داد

-زین ما قبلا راجبش حرف زدیم نزدیم؟یذره آب و هوا عوض کردن برای هممون نیازه...تازه قبل ازینکه متوجه شی به خونه برگشتیم

لیام زینو کاملا بغل کردو زین دستاشو به قفسه سینه لیام چسبوندو تو بغلش جمع شد
زین همیشه با لمس لیام دوباره ارامششو پیدا میکرد ولی اینبار یچیزی درست نبود...حس بدش درباره ی این مسافرت قرار نبود تنهاش بزاره!

The Phantom [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora