[Don't Give Me Those Eyes/James Blunt]
"It's so strange how the same thing
can make you feel so right
but bring you so much pain
It's so strange how the same face can make you love until it hurts
WHERE DO WE GO?
I NEED TO KNOW."یکهفته از زمانی که دنیا دوباره زینو به لیام پس داده بود میگذشت
اون یک هفته رویایی بود
در طول هفت روز لیام زینو جاهایی برد که از خاطرشون حتی چیزی جز یه رده محو برای زین باقی نمونده بود
دفتره شرکتی که اولین بار لیام زینو اونجا دید،جایی که لیام به عنوان اولین قرار زینو اونجا برد،بیمارستانی که اونجا یه زن انجلو بدنیا آوردو برای اولین بار دست پدراش دادش،پارکی که وقتی انجل کوچیک بود اونجا میرفتنو در حالی که زین و لیام روی چمنا میشستنو حرف میزدن انجل اونجا با دوستاش بازی میکردهمه اون جاها زیبا بودن!همشون یه خاطره ای پشت خودشون مخفی کرده بودن
اگه سرتو رو زمین هر مکان میزاشتی هنوز میتونستی خنده های انجلو بابا زینی و بابا لیامشو بشنوی...ولی اینبار...مقصد بعدیشون با همه این جاها تفاوت داشت
مقصد بعدیشون جایی بود که زین و لیام ازونجا شروع شدن
جایی که گذشترو به باد سپردنو تصمیم گرفتن به جلو حرکت کنناونجا یه استبل بود
توی شب بارونی که زین قصد فرار از کل زندگیشو داشت لیام دنبالش رفتو بالاخره یجایی پشت کاها درحالی که زین پاهاشو بغل کرده بودو از سرما به خودش میلرزید لیام پیداش کرد
بغلش کردو گذاشت بدناشون با تغذیه از همدیگه دوباره گرماشونو بدست بیارن
اونجا بود که لیام به زین قول داد همچی درست شه و یه زندگی رویایی واسش بسازه
و این واقعیت که لیام تو عمل کردن به قولش بی نظیر بود از چشم کسی دور نموند!لیامو زین همیشه روی زمین اون استبل می نشستن و اونجا راجب آیندشون حرف می زدن
این کار همیشگیشون بود
حتی مدت ها قبلتر ازون شب بارونی
کنار هم میشستن و راجب اینکه آینده ممکنه چه شکلی باشه حرف میزدناوناستبل..اون مزرعه...اون بوی کاه و چوب برای لیام و زین همه چیز بود
-لیام میدونی اولین چیزی که ازینجا یادمه چیه؟
گرمای وجودت..
اون شب بارونی یادت میاد؟
از خونه فرار کردم
خیلی ترسیده بودم
فکر میکردمتنهام
فکر میکردم زندگی دیگه مثل گذشته نمیشه
تو دنبالم اومدی
نزاشتی تنهایی ازون اتفاقات عبور کنم
تو هوامو داشتی...
تو اون شب وقتی زیر بارون رفتیمو در همون ثانیه اول شروع کردم به لرزیدن فهمیدی چقدر از سرما متنفرم
از همون شب به بعد دیگه نزاشتی سرمارو حس کنم
همیشه بغل گرمت بود تا آرومم کنه
ولی لیام...
اون دو سه روزی که پیشم نبودی خیلی سردم شد...
خواهش میکنم...ازت خواهش میکنم دیگه ولم نکن
میدونم اگه بازم ازمدست بکشی اینبار یخ میکنم
نه تنها جسمم
بلکه روحمم یخ میزنهلیام به موهای نرم و زیبای زین زل زدو تصور کرد که داره نوازششون میکنه
این قانون لمس نکردن برای لیام لحظه به لحظه سخت تر میشد
لیام حتی بیشتر از زین به یه بغل و بوسه نیاز داشتایناتفاقات اخیر لیامودیوونه میکردن
ازینکه نمیدونست چه اتفاقی در حال رخ دادنه دیوونه میشد
لیام عادت داشت همیشه همچیو بدونه
همیشه همرو راهنمایی کنه
همیشه به همه ثابت کنه پشتیبانشونه
ولی چند وقت بود که لیام دیگه هیچکدوم اینا نبود
چون اون از همهگیج تر بودهمه اینا زبون لیامو بریده بود
همه اینا باعث میشد که زین اکثر حرفارو بزنه و لیام بیشتر فقط به زیننگاه کنه
_شب همون روز_انجل تو راه برگشت از استبل خوابش برده بود
واقعا که چهره خواب اون خیلی مظلوم بود
برعکس قیافه همیشگیش که شیطنت از نگاهش میباریدلیامانجلو روی تختش گذاشتو با آرامش لباساشو عوض کردو لباس خواب تنش کرد
خودش به اتاق خواب مشترکش با زین برگشت
وقتی که به اتاق رسید زین روی تخت انتظار لیامو میکشید
لیام روی تخت خزید و کنار زین دراز کشید
-لیام...میخوام دستتو بگیرم
-برای اونم یه راهی پیدا میکنم زین...بهت قول میدم
و فقط فرشته ها بودن که توی اون لحظه متوجه لرزش قلب لیام از ترس اینکه نتونه به قولش وفادار بمونه شدنشبا خوابیدن برای لیام از صبح هاهم دردناکتر بود
لیام عادت داشت هر شب قبل از خواب لبای نرم و صورتی زینو ببوسه و با عشق اونو توی بغلش جا بده
لیاممتنفر بود
از هرچیز و هرکسی که باعث شده بود نتونه زندگی قبلیشو داشته باشه
بدش میومد از وضعیت جدید
به یه تغییر نیاز داشت
اوضاع نمیتونست اینطوری پیش بره
اونا به کجا میرفتن؟مقصد نهایی چی بود؟تا آخر عمر قرار بود لیام فقط تماشاگر باشه؟یا این فقط یچیزه موقتی بود؟
لیام نیاز داشت بدونه
لیام لازم داشت که دوباره جواب همه سوالارو بدونه..شاید خیلیا راجب عشقشون بلوف بزنن
شاید یکی بگه "فقط بودنت برام کافیه" "فقط میخوام بتونم نگاهت کنم" "همینکه بدونم هستی کافیه هرچند مال کس دیگه باشی"
"به هر قیمتی میخوای باشی باش..فقط ترکمنکن"
تکرار میکنم
اونا فقط بلوف میزنن!
این از تواناییای آدم خارجه که تحمل کنه کسی که دوستش داره جلوی چشماش باشه ولی متعلق به اون نباشه
آدم از یجا به بعد از نگاه بودن خسته میشه
لیامم ازین قائده مستثنا نبود
اشتباه نکنید!
اون زینو با تموم وجودش دوست داشت
ولی تا کی میتونست به این وضع ادامه بده با اینکه میدونست هردوشون تو عذابن؟
اونا به گرمای تن هم نیاز داشتن برای ادامه دادن مسیر
قانونه "لمس ممنوع"زینو تو ذهن لیام یه روح میکرد...شایدم یه توهم!
و این حتی از نداشتنش هم برای لیام دردناک تر بود...
YOU ARE READING
The Phantom [Ziam]
Fanfiction-لیام یبار دیگه حرفتو تکرار کن؟ +بیا امروز طوری زندگی کنیم که انگار روز آخره.