The End

431 54 19
                                    

خب اینم از این...یه شُرت استوری که به نظر خودم هم سَد هم هپی بود و خودم خیلی دوسش داشتم
ولی خب یه سری جزعیاتو نکاتی هست که برای قشنگ تر شدن داستان نتونستم تو خودش جا بدم واسه همین ترجیح دادم هرجور که دوست دارید برداشتشون کنید ولی خب به هرحال دوست دارم توضیح بدم چی تو سر خودم میگذشت واسه همین یه سری اتفاقات نمادین که افتادو توضیح میدم و اینم اضافه کنم اگه به اسم فف توجه میکردید خیلی راحت مشخص میشد زین..یا بهتر بگم لیام و انجل چین.

[phantom: خیال،توهم]

اول از همه
داستان زین و لیام فقط مختص خودشون نبود
همه ما حداقل ی نفرو از دست دادیم
شاید یه نفری که واسمون خیلی مهم و ارزشمند بوده

ولی خب نحوه مواجهه باهاش از آدم به آدم فرق داره

یکی خودشو تو اتاقش حبس میکنه
یکی وانمود میکنه کاملا خوبه و مراقب بقیس
یکی میگه نمیتونم آدم سابق بشمو رفتارشو با همه عوض میکنه

یکی احساساتشو سرکوب میکنه و بعد دو روز به زندگی عادی برمیگرده
یکی.....

زینم یکی از همین یکی ها بود
زین برای رو به رو شدن با درد از دست دادن لیام و دخترش برای خودش یه دنیای خیالی ساخت
یه دنیای خیالی که توش لیام و دخترش زنده بودن
برای همین تو کل داستان جز اون سه نفر کس دیگه ای نبود

چون اینا همش تصورات زین برای کنار اومدن با از دست رفتن عزیزاش بود

"وقتی آدم کسیو از دست میده از پنج تا مرحله عبور میکنه(5stages of grief):
۱-عدم پذیرش(denial)
۲-عصبانیت(anger)
۳-معامله(bargaining)مثلا اینکه میگن فلان کارو میکنم فقط طرف برگرده
۴-افسردگی(depression)
۵-پذیرفتن(acceptance)"

زین تصمیم گرفته بود همه این مراحلو تو تصوراتش انجام بده

اینکه دونفره مهم زندگیتو تو یه حادثه از دست بدی آسون نیست

زین گیج بودو یه دنیایی برای خودش ساخت که اونجا زینم پیش لیام و انجل بود و تا یه مدت حاضر نشد ازونجا بیرون بیاد

اینکه اوایل داستان زین روی قبر لیام و انجل افتاده بودو نمیزاشت اسمشون دیده شه نشونه نپذیرفتنش بود

طوری حقیقتو پوشونده بود که خودشو لیامم باور کرده بودن اونو انجل زندن

بعد اینکه لیام نمیتونست به زین دست بزنه
بخاطر این بود که لیام و انجل به اون دنیا تعلق داشتن

اونجا جایی بود که قرار بود اونا تا ابد زندگی کنن...توی ذهن و قلب زین

ولی زین متعلق به اونجا نبود
اون به دنیای حقیقی تعلق داشت

و اینکه تصمیم گرفته بود تو دنیایی که بهش تعلق نداره بمونه یه سری مشکلات داشتو اونم این بود که نمیتونست لیامو فیزیکی داشته باشه

درست مثل زندگی واقعی
که آدم نمیتونه دوباره یکیو تو بغلش بگیره یا لمسش کنه
ولی تا وقتی خاطرات اون شخص باشه مثل این میمونه که هنوز زندست

زین تمام جاهایی که با لیام رفته بودو دوباره رفت
مثل اینکه دوباره زندگیشو با لیام ورق بزنه و حسرت بخوره

ولی ایندفه طعم داشتنشو نتونه زیر زبونش حس کنه

این باعث شد که زین بالاخره قبول کنه
پوششا از روی اسم لیام و انجل برداشته شنو زین بتونه با واقعیت رو به رو شه

و دلیل اینکه لیام اینکارو کرد این بود که زین سفت و محکم سر اعتقاد اینکه لیام زندست مونده بود و وقتی حرفایی که میدونست حقیقتنو تو نقش لیام به خودش زدو به این فکر کرد که اگه لیام اینجا بود همینو میخواست تونست بالاخره به جلو حرکت کنه
اول داستان وقتی انجل و لیام برای زین عزاداری میکردن به این خاطر بود که دنیاهاشون از هم جدا شده بودو تو اون دنیایی ک لیام حضور داشت،زین فرد غایب بود و هرچی بیشتر توی فکر و خیال غرق میشد بیشتر از زندگی عادی جدا میشدو خودشو مشغول گذشتشو لیامو انجل میکرد

برای همین ابتداش زینی حضور نداشتو ب مرور اومد

در انتها وقتی با آخرین بوسه لیام زینو راهی کرد و زین ناپدید شد

زین بالاخره بعد باور کردن مرگ لیام و دخترش تونسته بود یسری خاطرات خوبشونو بدون اشک ریختن و با خوشحالی ورق بزنه و به این نتیجه رسیده بود که لیام همیشه قراره تو تصورات و قلب و ذهن زین بمونه

پس آماده بود که حرکت کنه و دنیای خیالیشو رها کنه و به زندگی واقعیش برگرده

درست کاری که خیلی از ما کردیم ولی شاید خیلیاام تو انجامش کامل موفق نبودن و تو همون وهم و خیال گیر کردن

حرف من‌اینه که
اینکه بخواید ی مدتو به تمرکز روی غم از دست دادن کسی بپردازید خیلیم خوبه کاملنم عادیه
ولی نزارید از کنترلتون خارج شه
بعد مدتی که خودتون فکر میکنید بهتره دیگه تمومش کنید

لازم نیست وسایل طرفو با خودتون حمل کنید
لازم نیست هرروز به خاطراتش نگاه کنید
لازم نیست ۱۲ ساعت از ۲۴ ساعتو خودتونو مشغول کنید با چیزایی که بهش مربوطه
نمیگم فراموشش کنید ولی نزارید روی زندگیتون تاثیر بزاره و جوری بهش ضربه بزنه که نشه جمعش کرد

اون شخص همیشه تو قلبتون هست
تو ذهنتون هست

نیازی نیست دست از زندگیتون بکشید بخاطرش
شما دنیاهاتون از هم جدا شده(باورای هرکس فرق داره حتی خودم ولی این تصور بیان کلماتو ساده تر میکنه)

اون رو دنیای خودش تمرکز میکنه و شماهم باید بتونید رو زندگی عادی تمرکز کنید

لازم نیست بخاطر قولای مختلف که بعد طرف به خودتون دادید خودتونو‌از یسری نیازهای انسانی که همه ما داریم منع کنید(همه مثالایی که زدم شرایطیه که به چشم بین اطرافیان خودم دیدم)

همه ما یروزی میمیریم و این چیز عجیب یا ترسناکی نیست

هرچه زودتر با این واقعیت که همه چی موقتیه کنار بیایم راحتتر میتونیم زندگیمونو جلو ببریم

به عنوان حرف آخر
عزاداری بکنید...کسی جلوتونو‌نمیگیره
ولی زندگی خودتونو ول نکنید
چون یه اتفاق بد هنوز ته داستان نیست💙

[Hold On To Memories/Disturbed]

آهنگیه که همه این ایده رو شروع کرد و کل حرفمو در بر داره*

The Phantom [Ziam]Where stories live. Discover now