[Hold On/Chord OverStreet]
"Come to these arms
These arms that need you
Don't close your eyes to my plea
Don't leave me now"
توی دو ساعت گذشته تنها صدای ناقوس کلیسا تونست کاری کنه لیام سرشو از بین دستاش بیرون بیاره
سرشو بالا گرفت و چشمای قرمز و پف کردشو به بیرون پنجره انداخت
به دخترکوچولوش که حالا از خستگی ناشی از گریه خوابیده بود نگاهی کرد
لبخند تلخی زدو زیر لب با خودش حرف میزد-میشنوی دخترم؟صدای باباته...داره ازت خداحافظی میکنه...چون موقع رفتن وقت نشد...نمیخوای پاشی؟آخرین حرفای پدرتو از دست میدیا...میدونی چیه،بابا زینیت رفته
ولی مطمئن باش..هرچند که الاندورشو فرشته های زیادی پر کردن
ولی تو...عشق پدر...تو تنها فرشته کوچولوش میمونیحرفای لیام از زهرم واسه خودش تلخ تر بود
لیام گریه کردنو دوست نداشت..هیچوقت نمیزاشت زین یا دخترش گریه کنن
خودشم هیچوقت گریه نمیکرد،فکر میکرد اگه پشتیبانه خونه گریه کنه ستونای خونه به لرزه درمیان.
ولی الان...اشکاش بی سر و صدا راهشونو از روی گونه هاش پیدا میکردنتصورات لیامتنها چیزایی بودن که تو اون خونه ی سوت و کور همراهیش میکردن
تصورات؟؟!البته که لیام فقط یه تصور داشت
اونم لبخند زیبای زین بود وقتی که برای اولین بار انجلو توی بغلش گرفت و لحن صدای زین وقتی که بلافاصله بعد از دیدن چشمای دخترش به لیام گفت که دوستش دارهاون خودشو مقصر همه اینچیزا میدونست
زین بهش گفته بود حس خوبی نداره
گفته بود میخواد خونه بمونه
ولی این لیام بود که به حرفاش گوشنکرد
ولی آخه اوناز کجا میخواست بدونه اینجوری میشه؟اونا داشتن بدن بی جون زینو زیر خاک میکردن
زینی که متعلق به لیام بود..
اینچ اینچ بدن زین مال لیام بود!
چجوری جرعت کردن به چیزی که مال لیامه بی اجازه دست بزنن؟!
البته اونا چاره ای نداشتن..
لیام نمیخواست ببینه
نمیخواست به خاک سپرده شدن عشق زندگیشو با چشماش بیینه
برایهمین با فرشته کوچولوش خونه موند
میخواست با خنده های انجل یاد زینو تو خونشون زنده نگه داره
ولی انجلم دیگه حتی نمیخندید..!
مگه میشه؟چجور فرشته ای خنده هاشو از بقیه دریغ میکنه؟شاید فرشته ای که دیگه دلیلی برای خندیدن نداشت...صدای نفسای منظم و خمیازه آرومی لیامو از فکراش دراورد
لیام لبخند همیشگیشو به دخترش زد
البته شاید این لبخند همیشگیش نبود
ازون لبخند حرارت میبارید...اون لبخند دل همرو شاد میکردو بهشون اطمینان خاطر میداد
ولی این لبخند؟این لبخند سرد شده بودانجل که تا الان روی مبل سرشو روی پای پدرش گذاشته بودو خوابیده بود بلند شدو نشست
بدوناینکه حرفی بزنه دستای باباشو گرفتو از هم بازشون کردو خودش رفتو بین اون دستا نشستسرشو به سینه لیام تکیه داد...درست کاری که زین عادت داشت انجام بده
"زین و لیام روی زمین خونشون نشسته بودن
مثل عادت هر شنبه تلویزیون روشن بودو فیلم ترسناکی پخش میشد
انجل همیشه باید یک ساعت قبل ازینکه فیلم شروع شه میخوابید وگرنه شب فیلم زین و لیام کنسل میشد!لیام با اخم ریزی به تیوی زل زده بودو حتی با بعضی از صحنه های ترسناکش میخندید
نه به فیلم نمیخندید...
به زین میخندید
ترسیدن زین خیلی شیرین بود
هردفعه که چیزی از پشت دیوار جلو میومد زین نیم متر از جاش میپرید
صحنه های پایانی فیلم رسیده بود
به نظر زین اون صحنه ها از همه ترسناک تر بودن
پس رفتو روی پای لیام نشست
سرشو رو سینه ی لیام گذاشتو هرجای فیلمو که نمیخواست ببینه دستشو دور گردن لیام مینداختو سرشو تو سینش قایم میکردازون لحظه به بعد لیام دیگه متوجه فیلم نمیشد
تمام حواسش به منظره رو به روش بود که دل هرکسیو میتونست آب کنهبا پخش شدن یکی از صحنه های ترسناک زین جیغ خفیفی کشیدو دوباره سرشو تو سینه لیام قایم کرد
و لیامی که بیشتر از همیشه زینو میپرستید لباشو روی پیشونیه زین گذاشتو آروم زمزمه کرد
-دوستت دارم
و اینبار این زین بود که لبخند بزرگی روی لباش نمایان شد"انجل دستای کوچیکشو روی بازوهای قوی و بزرگ لیام میکشید
اون ۶ سالش بود ولی خوب حال پدرشو میفهمید
میدونست که لیام بیشتر از همیشه بهش احتیاج دارههمونطور که به رو به رو خیره شده بود با صدای نازک و گرفتش از باباش پرسید
-بابا لیام؟
-جانم پرنسس؟-مگه نگفته بودی بهشت بابا زینی این خونست؟تو گفتی اینجا بهشتشه و من فرشتشم...پس اگه اینجا بهشتش بوده اون الانکجاست؟
لیام لبخند تلخی زدو روی موهای دخترش بوسه ای گذاشت
-آره دخترم..بابا زینیت زندگی خوشحالی داشت...خوشبخت بود،تونسته بود همه سیاهیای زندگیشو کنار بزنه..واسه همین اینجا بهشتش بود
الان؟اون الان درست همینجاستدستشو روی قلب انجل گذاشتو با دست دیگش دست انجلو گرفتوروی قلب خودش گذاشت
-اونالان اینجاست...درست همینجا
انقد اینجا میمونه تا بالاخره یروز دوباره همو ملاقات کنیم...اونموقعس که دوباره هممون به بهشتمون برمیگردیم
لیام پشت دست دخترشو آروم نوازش میکرد
واسش سخت بود از رفتن زینحرف بزنه
سخت بود توضیح بدهحتیآوردن اسمشم برای لیام دردناک بود
چون میدونست اون دیگه فقط یه اسمه
ولی دخترش الان به اون نیاز داشت
نمیتونست الان جا بزنه
الانکه بیشتر از همیشه باید محکممیبود...
__________________بازم میگم داستان سَده ولی قرار نیست به عزاداری بگذره جوش اینجوری نیست و کلا یچیز نمادینه هیچی اینجوری که میخونین نیست
و اینکه میدونم خیلی یهویی این اتفاقا افتاد ولی روندش اینجوریه
جاست دیس:")
YOU ARE READING
The Phantom [Ziam]
Fanfiction-لیام یبار دیگه حرفتو تکرار کن؟ +بیا امروز طوری زندگی کنیم که انگار روز آخره.