5

331 74 18
                                    

[Forever/Lewis Capaldi]

"Love is an ocean
Swimming and try not to drown
right in the waves
praying we don't go down
In the undertow I'll pull you out"

لیام از دوباره داشتن زینش خوشحال بود؟
ملومه که خوشحال بود
کی وقتی بفهمه بهش یه فرصت دوباره داده شده ناراحت میشه؟
اون میتونست یبار دیگه پیش زینیش باشه
یبار دیگه همه جاهایی که باهم رفتنو برن
یبار دیگه طعم‌خوشبختیو حس کنن
و کسی چمیدونست؟شاید این یچیزه ابدی بود
لیام خوشحال بود از ته قلبش
انجلم همینطور

فقط یه مشکلی وجود داشت
سخت بود که نتونه به بیبیش دست بزنه و محکم ببوستش از ترس اینکه ناپدید شه
سخت بود که رو به روش وایسه و فقط باهاش حرف بزنه
ازون‌گذشته سخت بود یه دختر ۶ سالرو از پدرش جدا نگه داری
هردفه که اون دختر موطلایی با دستای از خوشحالی باز شدش میدویید سمت پدرشو لیام‌مجبور بود جلوشو بگیره و بکشتش عقب قلب لیام یذره بیشتر میشکست

ولی این زیاد مهم نبود!
اونا یه فرصت دوباره داشتن
پس لیام میخواست تا جای ممکن ازین فرصت استفاده کنه

لیام تصمیم داشت این مدتی که زینو واسه خودش داره اونو ببره همه جاهایی که قبلا باهم رفتن

میدونید از کجا شروع کرد؟
از اولین خونه ی زین
جایی که اونا‌همدیگه رو به عنوان مدیر شرکت و خواننده ملاقات کرده بودن
درسته در مقایسه با خونه لیام اونجا هیچی نبود
ولی برای لیامو زین اون خونه یه دنیا بود
جایی که اولین بار همو توش بوسیدن
جایی که وقتی باهم دعوا میکردن زین به اونجا پناه میبرد
جایی که اولین بار به هم عشقشونو اعتراف کردن
و جایی که برای بار اول لیام اونجا زینو..."برای خودش کرد"

زین از دوباره دیدن اون خونه خوشحال بود
اساسیه قدیمیش..عکسای روی دیوار...حجوم خاطرات به ذهنش

از ته دل میخواست که بره و لیامو ببوسه
میخواست که دستشو بگیره و بهش بگه چقدر عاشقشه
ولی نه!
تماس برای اونا غدقن بود
زین فقط میتونست یجا وایسه و توی دریای وسیع عشق خودش غرق شه..

دیوارای اون خونه مثل بقیه خونه ها نبود
اون دیوارا با نقاشیای زین پر شده بودن
نه نقاشیای گنگ و بی معنی!
هرکدوم ازونا یروز از زندگی زینو بعد ورود لیام توصیف میکردن

از نقاشی یه ماهی بگیر تا حلقه ازدواجشون
هرچی روی اون دیوار بود به لیام و زین مربوط بود
به همراه نقاشی یه گهواره کوچیک صورتی که وسط بهشت بودو دوتا بال فرشته ازش بیرون زده بود
اون نشونه انجل بود

زین سمت دیوار رفتو روی پوسته هاش دست کشیدو لبخند زد
نشستو خودشو به گوشه دیوار رسوند
وسایل جلوشو کنار زدو به یه نوشته اشاره کرد
"Liam ♡s his zaynie"

صورتشو سمت لیام برگردوندو با صدای گرفته ازش پرسید
-یادته لیام؟؟یادگاری اولین باری که بهم گفتی دوسم داری
گفتی هرچی که مربوط به من باشرو دوست داری
بهت گفتم اگه راست میگی اسپریارو بردارو یه نقاشی روی دیوار بکش
چون این چیزیه که مربوط به منه
پس باید دوسش داشته باشی!
توام یه قلمو برداشتیو گوشه دیوار اینو نوشتیو با رنگ قرمز دورش یه قلب کشیدیو به خودت افتخار‌میکردی
راستش عشق من...اون نقاشی فوق العاده نبود...حتی اصن نقاشی نبود!
ولی برای من از هرنقاشی که دیدم زیباتر بود
چون تو اونو‌کشیدی!

زین بغضشو از لیامو‌دخترش پنهون کرد
سمت دیوار برگشتو وقتی آرومتر شد به لیام که با حسرت به نقاشیا نگاه میکرد خیره شدو بعدم به دخترش
صداش کردو وقتی انجل جلو اومد بهش گفت که کنارش بشینه
-میتونی اینو بخونی دخترم؟میدونی اینجا چی نوشته؟اینجا نوشته لیام و زین!باباییو بابایی...
قبل ازینکه زین بتونه حرفشو تموم کنه‌انجل وسط حرفش پریدو با خنده گفت
-بابایی و بابایی...و ‌انجل کوچولو!
زین و لیام از کیوتی دختر کوچولوشون‌خندیدنو‌بهم نگاه کردن

-آره دخترم...بابایی و بابایی و انجل کوچولوشون!

اون روزا که لیام همشونو به چشم فرصت دوباره میدید عجیب بودن
لیام‌هیچوقت آدم فلسفی نبود
ولی اونروزا همش به یچیزی فکر میکرد
"خیلی عاشقا تو این دنیا هستن...کسایی که‌عاشق جنس مخالف یا موافقشونن و کسایی که خانوادشونو عاشقانه میپرستن...از ۱ ماهه تا ۱۰۰ ساله هر آدمی عاشق یه نفره...ولی هیچوقت قدر همدیگه رو نمیدونن...به هم بد و بیراه میگن دعوا میکنن و تهش یادشون میره بهم دیگه بگن چقدر همو دوست دارن...این آدما فراموش میکنن که بعد مرگ عزیزشون فرصت دوباره ندارن..وقتشون تموم میشه و وقتی به خودشون میان تازه یاد حرفایی میوفتن که هیچوقت بهم دیگه‌نگفتن...شاید دلیل فرصت دوباره منو زین همینه...همیشه شاد بودیمو همیشه حسمونو بهم دیگه‌گفتیم...شاید همه اون دوستت دارم ها پل برگشتن زینو ساختن"

The Phantom [Ziam]Where stories live. Discover now