[The Sound Of Silence/Disturbed]
"I've come to set the record straight
I've come to shine the light on you
Let me introduce myself
I'm the cold hard truth"تقریبا نصفه های شب بود که لیام به آرومی از روی تخت بلند شد
بدوناینکه اعضای خونرو بیدار کنه پاورچین پاورچین سمت در رفتو از خونه بیرون زد
دستاشو توی جیبای شلوارش کرده بودو قدماشو سمت قبرستون...جایی که همه مشکلاتش پایان یافتنو جاشونو به مشکلات جدیدش دادن...تنظیم کرد.توی راه سعی میکرد حواسشو پرت کنه
از خالی بودن شهر
از سوت و کوریه شب
و از تمام خاطراتی که با هرقدم به ذهنش هجوم میبردن
"-لیام تندتر برووو ناهار ماست خوردی؟؟؟
لیام ابروهاشو جمع کردو به حالته وات د هل به زیننگاه کرد
صورت زین اونروز از همیشه بیشتر میدرخشید
اون از همیشه شادتر بود
و به اندازه جونش میخواست شاد بودنشو قدردان بودنش بخاطر حضور لیام تو زندگیشو نشون بدهبرای همین هودیه لانگ لیام که تا بالای زانوهای خودش میرسیدو تنش کرده بود
و فقط خدا میدونه با اون هودی که دو برابر جثه اش بود از دید لیام چقدر خواستنی شده بود..!
-دارممیرمدیگه زین میخوای جریممون کنن؟
-تو چرااا انقد بی ذوقی خبرمون امروز قراره دخترمون بدنیا بیاد...واقعااا راه نداره سرعتتو بیشتر کنی؟؟
لیام با استرس دستشو تو موهاش کشید
ملومه که ذوق داشت
لیام خودشو خوشبخت ترین آدمدنیا میدونست برای اینکه قرار بود با زین..عشق زندگیش.. صاحب یه فرزند بشن
ولی لیام همیشه باید آدم بزرگه داستان میبود مگه نه؟
باید مراقبت میکرد که از سر ذوق اتفاق بدی تو اون روزه زیبا نیوفته
-زیناگه میخوای زنده به اون بیمارستان برسیم باید یکم تحمل کنی!!"لیام زیر لب لبخند میزد
موفق شده بود حواسشو به یه خاطره خوب بده و ایندفه حتی براش دردناک هم نبود
به بهترین خاطره زندگیش فکر میکردو به سمت جایی قدم میزاشت که قرار بود زندگیشو عوض کنه"لیام بی وقفه جلوی در اتاق بیمارستان قدم میزدو برای اولین بار به قدری استرس داشت که نتونه اونو از زین مخفی کنه
با اینکه زینم حال بهتری از لیام نداشت با این حال آروم تر ازون روی صندلیای اونجا نشسته بود و با چشای گرد و متعجبش به نگرانی لیام نگاه میکرد
-لیام؟
لیام نشنید و به قدم زدنش ادامه داد
-لیام؟؟؟!
اینبار بلند تر صداش زد ولی باز هم ریاکشنی دریافت نکردو لیام هنوز کاشیای بیمارستانو نگاه میکردزین که اینبار از جواب ندادن لیام ناراحت شد اخماشو توی هم کشیدو از جاش بلند شد
دست لیامو گرفتو اونو سمت خودش کشید
بدون هیچ مکثی دستاشو دو طرف صورت لیام قاب گرفتو سرشو بالا آورد
-لیام حواست کجاست؟؟بار سومیه که صدات میکنم!لیام که انگار تازه صدای زینو شنیده بود نگاهشو بالا آوردو درست توی چشمای زین زل زد
خودشم نمیدونست مشکل چیه ولی نمیتونست ارامش داشته باشه
بدون اینکه چیزی بگه با نگاه ملتمسش به زین خیره شد و این زین بود که درست میفهمید عشق زندگیش به چی نیازمنده پس با لبخند دستاشو محکم دور گردن لیام حلقه کردو اونو توی بغلش کشید-لیام...میدونم نگرانی...ولی باور کن اتفاقی نمیوفته...تا چند لحظه دیگه یه پرستار با یه بچه خوشگل و کوچیک ازون اتاق بیرون میاد
یه بچه خوشگل که برای ماست...منو تو
ما بالاخره یه خانواده واقعی میشیمو تا ابد با خوبیو خوشی کنار هم دخترمونو بزرگ میکنیم...اولین لبخندش...اولین بار که از جاش بلند میشه...اولین کلماتش..اولین دوستاش...و اولین بار که بهمون میگه بابا!لیام با حرف زین خندیدو توی سکوت گذاشت که ادامه بده
-روز به روز قد کشیدنشو میبینیم..کم کم از دستمون آسی میشه و بالاخره یروز به کالج پناه میبره...درست همون روزی که ما بخاطر ترک شدن توسط فرزندمون باید همدیگه رو محکم تر از همیشه توی آغوش بکشیم...اولین دوست پسر یا دخترشو میبوسه و اگه اون شخص اذیتش کرد دخترمون به باباهاش میگه و ازینکه بابا لیامو بابا زینی داره تا همیشه پشتش باشن بیشتر از همیشه مطمئن میشه!دیدی چقد آسون بود؟خواهش میکنم انقد نگران نباش..لبخند شیرینی که زین تحویل لیام داد باعث شد قلب لیام اروم بگیره و ریه هاش بهش اجازه گرفتن نفس عمیقیو دادن
لیام مچ زینو بین انگشتاش گرفتو درست زمانی که آماده بود تا با همه ی وجود دوستت دارم رو به زین تقدیم کنه این صدای گریه دیوونه وار دختر کوچولوشون بود که راه اشک رو برای ریختن روی گونه هردوشون باز کرد!"لیام سرشو بلند کردو نگاهشو از زمین گرفت و بالاخره نرده های مشکی و بلند گورستان رو جلوی خودش دید
نفس عمیقی کشید و با دلی پر از امید از درهای قبرستونعبور کردساعت ۳ نصف شب بودو لیام تقریبا به مدت دو ساعت دوباره تمام قبرهارو زیر و رو کرد
اسم زینو روی هیچکدومشون پیدا نمیکرد
تا وقتی که بالاخره دوباره به مقبره های خانوادگی رسیدو سر سنگی که دفعه پیش زینو اونجا پیدا کردن رفتلیام کنار قبر زانو زدو سعی کرد اسم روشو بخونه
باد و بارونای چند روز اخیر باعث شده بودن یه لایه خاک روی سنگ قبرو بگیره و این واقعا کاررو برای لیام سخت میکرد
پس آستینشو تو مشتش گرفتو با آستینش خاک و گلای روی اسم قبرو پاک کرد"در این مکان لیام پین و انجل پین ارمیده اند"
***
خیلی وقتا آدما پای یه حس
یه لحظه
یه آدم
یه بخشی از زندگی
یه حس گناه
و خیلی چیزای دیگه میمونن
بخاطر چی؟بخاطره یه خاطره
اونا خودشون علاقه ای ندارن که تا یه حدی وابسته یچیزه شاید بی معنی باشن
ولی این قدرت خاطره هاست!
خاطره ها میتونن نفرتو عشق کنن
عاشقو بی حس کنن
دوستیو دشمنی کنن
آدم مهربونو بی رحم کنن
و مهمتر از همه مرده رو زنده کنن
خیلی از ماها گاهی یادمون میره قدرت خاطره هارو
و میزاریم اونا به راحتی کنترل زندگی مارو بدست بگیرن!
شاید این خاطره های لیام بودن که اونو بازی دادن
اینطور نیست؟!
YOU ARE READING
The Phantom [Ziam]
Fanfiction-لیام یبار دیگه حرفتو تکرار کن؟ +بیا امروز طوری زندگی کنیم که انگار روز آخره.