10

316 54 10
                                    

[Don't Get Me Wrong/Lewis Capaldi]

"Please don't wake me up too late
Tomorrow comes and i will not be late
Late today when it becomes
Tommorow i will leave and go away"

-آره لیام درسته...حالا اونی که کنار افتادرو بین دوتای دیگه ببر...مراقب باش شلش نکنی...محکمم نباشه که دردش بگیره

موهای انجل بین انگشتای لیام بود و زین چند قدم عقب تر ازونا مشغول هدایت کردن لیام بودو هر چند ثانیه یبار از جاش میپریدو لیامو تشویق میکرد
-درسته...درسته...همونو ادامه بده...افرین بیبی...حالا کشو دورش بپیچ..سه بار بپیچ محکم شه..و...
با کامل بسته شدن کش دور موهای انجل لبخند بزرگی روی لبای زین نشست و دستاشو از سر پیروزی بهم هم کوبید

-دیدی کاری نداشت لیام؟؟حالا اگه من نباشمم میتونی موهاشو ببندی مگه نه؟و یادت نره چی گفتم..
جلوتر رفتو دستشو جلوی دهنش گرفت تا انجل حرفشو نشنوه

-اگه گریه کرد براش ماپت هارو بزار..اگه خوابش نمیبرد انگشت اشارتو روی بینیش بکش...اگه بد غذایی کرد روی هر قاشقی که میخوای بهش بدی یه حلقه رنگیه کرن فلکس بزار و یادت نره حتما باید رنگی باشه...اگه..اگه یموقع وقتی بزرگ شد منو یادش اومد و از من پرسید...یادت نره بهش بگی به اندازه جونم دوسش دارم...همیشه و هرکجا که باشم...جفتتونو

لبای زین به پایین افتادن و چشماش بی معطلی دنبال چشمای لیام میگشت تا بتونه مثل همیشه با نگاه کردن بهشون حس لیامو بخونه
ولی لیام سرشو پایین انداخته بودو چشماشو از زین فراری میداد
لیام نمیخواست زین متوجه بغضش شه...اون میدونست به محض اینکه سرشو بالا ببره همسرش متوجه همچی میشه
پس فقط توی سکوت سرشو پایین انداخت

بعد چند لحظه سکوت اینبار این زین بود که سعی داشت بغض تو گلوشو بخوره و اشکاش به پایین سر نخورن
با صدای گرفته و ارومی زمزمه کرد
-لیام؟؟؟
لباشو بیشتر به پایین انداختو ادامه داد

-لیام من بهت گفتم چجوری میتونی انجلو همیشه خوشحال نگه داری...بهت یاد دادم نزاری هیچوقت کمبودی حس کنه...ولی من چی پین؟؟تو قرار نیست به من یاد بدی چجوری وقتی نبودی از خودم نگهداری کنم؟؟؟چیکار کنم که حس تنهایی نکنم لیام؟
چجوری شبا خودمو گرم نگه دارم تا خوابم ببره؟وقتی نباشید چیکار باید بکنم که دوباره صدای خنده هام بتونه مثل قبل بلند شه؟چجوری به آینده نگاه کنمو زندگیمو ادامه بدم لی؟؟

بغض گلوی زین با هر جملش بزرگ و بزرگ تر میشدو بدنش لرزش خفیفی داشت...لیام میتونست حس کنه که زین سردشه...ولی چیکار میکرد؟؟چجوری میتونست گرمارو به بدن پسرش هدیه کنه؟
فقط سرشو بالا آوردو درست توی چشمای اشک آلود زین خیره شدو لبخندی زد

-داری از من میپرسی پسرکه شجاع و قوی؟؟از من میخوای بهت یاد بدم چجوری زندگی کنی؟
زین مالیک پین...تو خودت کسی هستی که زندگی کردنو به من یاد داد...اگه من میدونستم چجوری بخندونمت خودت به من یادش دادی...اگه بغلم برات گرم بود بخاطر در آغوش گرفتن تو بود...تو نیازی به راهنمایی من نداری..میدونم که میتونی از خودت محافظت کنی...میدونم که وقتی نیستم یادت میمونه که همیشه جوراب بپوشی تا سردت نشه
میدونم شبا که نمیتونم دنبالت بیام کل اون مسیرو تو تاریکی برنمیگردیو ماشین میگیری..میدونم شبای آخر هفته موقع فیلم ترسناک دیدن پیش خودت یه بالش میزاری تا هرجا که لازم شد بتونی سرتو داخلش مخفی کنی
من میدونم اگه من نباشمم تو میتونی زندگیتو ادامه بدی چون دلیلش خودتی نه ما!
فقط بهم قول بده...اگه روزی به ملاقات ما رفتی هیچوقت اشک نریز و از دل تنگ بودنت برام نگو..من میخوام لبخندای قشنگتو بهم هدیه کنیو از زندگیت واسم تعریف کنی...باشه پرکلاغی؟؟

The Phantom [Ziam]Where stories live. Discover now