۴_کـاراگـاه

141 23 14
                                    


بوی کاغذ های پخش شده روی میز تمام اتاق رو احاطه کرده بود...
خودکارش که جوهر سیاه رنگ توش جریان داشت رو از توی جیب شلوارش دراورد و روی اسم هردوی اونها ضربدر زد.. نمیشد.. معنی نمیداد!
ذهنش، درد میکرد.. میتونست سوزش هریک از سلول های مغزش رو حس کنه..
پیچیدگی اوضاع، نفسش رو تنگ کرده بود!
هیچ چیز با عقل جور درنمیومد، با اینکه همه چیز بهم مربوط بود!

___

باکی به محض اینکه وارد آپارتمانش شد خودش رو روی کاناپه پرت و دست هاش رو روی شکمش قفل کرد..

با لبخند به لیام که به سمت آشپزخونه میرفت خیره شد با صدای بلندی گفت «میخواستم خوش بگذرونم! چرا مانعش شدی؟»
لیام جوابی نداد و بطری آبی که از یخچال برداشته بود رو روی صورتش گذاشت..

این حرکتش باعث شد باکی بلند بزنه زیر خنده
«چی شده؟ دوباره یه پسر هات دیدی و داغ کردی؟»
لیام ترسناک ترین چشم غرش رو به باکی نشون داد و با لحن کلافه‌ای گفت «چرا فقط خفه نمیشی؟»

از اشپزخونه خارج شد و درست مثل باکی خودش رو روی کاناپه دو نفره‌ای که شبیه هرچیزی بود، غیر از یه کاناپه پرت کرد..
نفس عمیقی کشید و به باکی که حالا با گوشیش مشغول بود خیره شد

«نباید امروز آبجو میخوردی.. دوهفته به سه هفته تبدیل میشه..»
باکی ابروهاش رو بالا داد و انگشت وسطش رو به سمت جایی که لیام نشسته بود گرفت «برو خودتو به فاک بده... تقریبا سه هفته از شروع دورم گذشته و میتونم به صراحت بگم که حالم خوبه!»

لیام شونه هاش رو بالا انداخت.. میدونست باکی راست میگه... حالش خیلی بهتر شده بود و این باعث خوشحالی بود!
«پس فقط آبجو... نه ویسکی و نه ودکا!»

باکی دستش رو روی سرش گذاشت و صدای نامفهومی از خودش خارج کرد «خواهش میکنم انقدر سعی نکن نقش پدرمو بازی کنی!»

لیام خندید و در بطری آبش رو باز کرد، کمی ازش خورد و نفس عمیقی کشید
«پاپا گفت سه روز دیگه جلسه مهمی قراره توی عمارت برگزار شه و خب اون میخواد تو مسئول همه چیز باشی..»

باکی که دیگه توجهی به بازی مسخره توی گوشیش نداشت، اونو توی جیبش گذاشت و با اخم کمرنگی پرسید «یعنی چی مسئول همه چی باشم؟ مگه قراره کیا توی اون جلسه شرکت کنن؟»

GASOLINE (BuckyNat | Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora