۵_عمـارت

129 21 18
                                    

سیاهـی مطلق که تمام زندگیت رو در بر بگیره، نور خورشید هم برات کور کننده بنظر میرسه...
و همه چیز از جایی غیرقابل کنترل میشه که خودت اون سیاهی رو نخوای! هرچقدر هم سعی کنی، هرچقدر هم تلاش کنی، نمیتونی به تاریکی‌ای که قالب بر تمام دنیات شده غلبه کنی!
سازگاری برات غیرممکن میشه... نفس هات تنگ میشه... گلوت خشک میشه...
مجبوری بسوزی و نابود شدن خودت رو به چشم ببینی، اما ادامه بدی!

___

باکی نگاهی به ساعتش انداخت..
نیم ساعتی میشد که توی ماشینش نشسته بود و اصلا هم قصد پیاده شدن نداشت، اما دیگه نمیتونست صدا زدن های باغبون رو نادیده بگیره!

شیشه رو پایین داد و چشم هاش رو ریز کرد
«چی از جونم میخوای؟»
مرد مسنی که حالا میتونست چهره باکی رو بهتر ببینه جواب داد
«آقای بارنز نمیخواید داخل شید؟ خیلی وقته درِ عمارت رو باز کردیم ولی شما نیومدید!»

باکی سرشو تکون داد «خیله خب...»
ترمز دستی رو خوابوند و به آرومی ماشین رو به حرکت دراورد.. به سمت راست پیچید و از درِ اصلی، وارد پارکینگ ماشین ها شد..
حالا بعد بعد از دو ماه به اون عمارت بزرگ وارد شده بود!

ماشینش رو پارک کرد.
نگاهی به رو‌به‌روش انداخت و نفس عمیقی کشید
«سردرد های شبانت قراره برگردن باک!»

جانسون پرده‌ی زرشکی رنگ بلندی که پنجره اتاق رو پوشونده بود رو کنار زد و توی همون لحظه تونست باکی رو که از آئودی مشکی رنگش پیاده میشد رو ببینه...

به سمت چپش چرخید و به آرومی گفت
«سر و کلش بالاخره پیدا شد!»
پاپا سرشو تکون داد و لبخندی زد

چند دقیقه گذشت تا اینکه چند تقه آروم به در خورد
شخص پشت در که عادتی به انتظار کشیدن نداشت، بدون اینکه اجازه ورود بهش داده بشه در بزرگ اون اتاق نفرین شده رو باز کرد و بدون اینکه نگاهش رو از زمین بگیره، داخل شد

در و بست و هردو دستش رو توی جیب شلوار جینش فرد برد
سرش رو بالا گرفت و با لبخندی گفت «نیهاو بابا!»
پاپا خندید و به تبعیت از باکی به چینی گفت
«خوش اومدی پسرم!»
و با لبخند دست های باکی رو که به سرعت مشت شدن چشم دوخت...

GASOLINE (BuckyNat | Z.M)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora