نگاهی به صورت رنگ و رو رفته و موهای پریشونش توی آینه انداخت... چطور جا نزده بود؟ عذاب میکشید اما ادامه میداد، خسته میشد اما ادامه میداد، نابود میشد اما ادامه میداد! رمقی توی جونش باقی نمونده بود...
حس زنده بودن رو نمیتونست به خاطر بیاره، حس زندگی کردن رو فراموش کرده بود!
زندگی... این واژه برای مدت طولانیای طردش کرده بود!______
پاپا خارج شدن باکی و لوک از اتاق رو تماشا کرد و وقتی درِ اتاق بسته شد، صدای جانسون رو شنید
«چطور میخواید قضیه رو ازش مخفی نگه دارید؟ میدونید که با دونستنش تمام نقشه هامون از بین میره!»پاپا سرش رو تکون داد و به آرومی جواب داد
«مسئلهای نیست... باکی خیلی وقته درگیر اتفاقاتی که توی عمارت میوفته نمیشه، این یکی هم ازش مخفی میمونه!»جانسون سرش رو تکون داد و خواست چیزِ دیگهای بگه، اما با سوال پاپا صداش توی گلوش خفه شد
«منظور باکی از طرد کردن تامی چی بود؟»پاپا پرسید و با کنجکاوی به جانسون نگاه کرد.. میدونست جوابی از طرفش دریافت نمیکنه، چون جوابی نداشت... آیوار هیچوقت نمیذاشت همه چیز برای همه روشن بمونه!
از جاش بلند شد و به سمت جایی که جانسون ایستاده بود رفت، لیوان نوشیدنیش رو توی دستش جا به جا کرد و با لبخند کمرنگی گفت
«بیلی، هیچوقت فراموش نکن که تو فقط و فقط رانندهی منی، نه چیز دیگه!»جانسون سرش رو به آرومی تکون داد و بدون حرف اضافهای به سمت در اتاق حرکت کرد...
______
لوک خودش رو پرت کرد روی تختش و با پوزخند به باکی که درحال وارسی اتاقش بود خیره شد
«تغییرات جالبی رو میتونم اینجا ببینم!»لوک سرش رو تکون داد و توضیح داد
«درسته که اینجا قبلا اتاق تو بود، ولی هیچوقت دکوراسیون جالبی نداشت بابابزرگ!»
باکی کوسن مبل یه نفرهای که روش نشسته بود رو توی دست سالمش گرفت و به سمت لوک پرت کرد«من فقط شیش سال ازت بزرگترم پس خفه شو!»
لوک با لحن و صدای باکی جواب داد
«تو فقط شیش سال ازم بزرگتری ولی همیشه نقش پسرت رو داشتم!»
YOU ARE READING
GASOLINE (BuckyNat | Z.M)
Fanfictionدنیا هیچوقت عادل نبوده.. درسته؟ و عدالت، کلمهای هست که درد رو توی تک تک حروفش جای داده...