خشم و نفرت که باهم ترکیب بشن، مثل مادهای سمّی و خطرناک عمل میکنن.. افکارت رو تحت کنترل خودشون قرار میدن..
گوش هات رو کَر میکنن، چشم هات رو کور میکنن، پاهات رو فلج میکنن و تمام احساسات رو ازت میگیرن!......
لوکی همونطور که سعی داشت با چای داغ توی لیوان کوچیکش افکارش رو آروم کنه، انتظار آیوار رو میکشید...
میدونست مجبوره مدت های طولانی باهاش صحبت کنه، میدونست باید انقدر تلاش کنه که آخرش به تسلیم شدن نزدیک بشه، و تمام این کارها با سردرد مسخرهای که تمام سرش رو احاطه کرده بود،
تقریبا ناممکن بنظر میرسید!لیوان خالیش رو بدون هیچ صدایی روی میز گذاشت و با آرامش ذاتیش چشم هاش رو روی هم قرار داد.. خوب میدونست کسی نمیتونه توی کاری که باکی انجام داده بود مداخله کنه، چون آخر عاقبت خوبی براش نداشت.. ولی محض رضای خدا، تامی دوست اونم بود!
حالا چون با آیوار به نتیجه نرسیده بودن دلیل نمیشد از مرگش ناراحت نباشه.. فکر کردن به ترسی که در اون لحظه تمام وجود تامی رو در بر گرفته بود، افکار لوکی رو به شدت آزار میداد...
با اشاره دستش به دختر ریز جثهای که بی دلیل بین میز های اون کافه کوچیک میچرخید فهموند که میخواد لیوانش پر بشه..
دخترک پونزده سالهای که مشخص بود مجبوره برای به دست آوردن مخارج دبیرستانش و توی اون کافه کوچیک کار کنه، به سمت میزِ لوکی رفت و ماگ سفیدرنگش رو با چای پر کرد..
درسته که لوکی توی نیویورک زندگی میکرد، ولی نمیتونست به غریزه بریتانیاییش غلبه کنه و قهوه رو به چای ترجیح بده! به افکارش خندید...
و همون لحظه بود که درِ کافه باز شد و لوکی تونست آیوار رو، عصبانی تر از همیشه ببینه..تونست رگه های قرمزی که توی چشم های سبز رنگش طنین انداخته بود و لرزش عصبی و نفس های محکمش رو تشخیص بده..
لقبی که از طرف باکی بهش داده شده بود، الان بیشتر از همیشه واقعیتش رو به نمایش میذاشت!
آیوار به آرومی همونطور که سعی در کنترل خودش داشت، به سمت میزی که لوکی پشتش نشسته بود رفت و صندلی رو به روش رو با صدای بد و گوشخراشی بیرون کشید..
VOUS LISEZ
GASOLINE (BuckyNat | Z.M)
Fanfictionدنیا هیچوقت عادل نبوده.. درسته؟ و عدالت، کلمهای هست که درد رو توی تک تک حروفش جای داده...