هر انسانی بر اساس آرمان هایی که جامعه براش تعیین کرده رشد پیدا میکنه... اگر خیلی قوی باشی که بتونی آرمان های خودت رو بسازی و زندگیت رو بر پایه ارزش های خودت متولد کنی، بی شک صدمه میبینی!
____
باکی کت چرم مشکی رنگش رو از روی کانتر برداشت و همونطور که به سمت در آپارتمانش میرفت، شماره لیام رو گرفت.
بعد از سه بوق، صدای گرفته و خش دار لیام از پشت تلفن به گوش رسید «ساعت دو نصفه شب باک؟ واقعا؟»باکی تونست حدس بزنه اون صدای خوابالود خیلی خودش رو کنترل کرده که چیزِ بدی نگه! بی توجه به کلافگی لیام گفت
«امشب باید یه کار مهم رو انجام بدم. اگه تا سه ساعت دیگه خبری ازم نشد، با جاستین و ترِوِر به کوچه کناری اداره پلیس مرکزی نیویورک بیاید.»تماس رو قطع کرد و لیام رو توی گیجی خودش تنها گذاشت
نمیخواست کسی از کاری که میخواست انجام بده خبردار شه چون خودش هم نمیدونست چرا داره این کار رو انجام میده!پاپا فقط میتونست اون مدارک رو از بین ببره و به جونِ اون کاراگاه کاری نداشته باشه، اما انگار مدرک اصلی ذهن استیو راجرز بود!
سرش رو تکون داد و زیپ کتش رو تا انتها بالا کشید. کلاه کاسکت مشکی رنگش رو روی سرش گذاشت و روی موتور نشست.
به آرومی موتور سیکلت لیام رو به حرکت دراورد و بعد از چند لحظه، سرعتش رو بی اندازه زیاد کرد و از کوچه های رنگارنگ محله چینی ها با لامپ های نئون چشم نوازشون محو شد.
استیون گرنت راجرز، کاراگاه خبره و زبردستی که اسمش برای هر کسی که توی نیویورک با سیاست دست و پنجه نرم میکنه آشناست!
بیست و هشت ساله و اهل بروکلین، موهای خرمایی روشن و قد به نسبت بلند، چشم های آبی رنگ و نسبتا خوشتیپ... باکی خصوصیات ظاهریش رو مرور کرد.
کم خواب و معتاد به کافئین و قهوه، مهارت بالای ریاضی و هنرهای رزمی، معتاد به کار و متعهد به کشورش... و دونستن دیگر خصوصیاتش نشون میداد باکی تا چه حد درباره استیو راجرز تحقیق کرده!
«دلم برای اینجور کارها تنگ شده بود..!»
به آرومی زمزمه کرد.. سرش رو تکون داد و پوزخند محوی زد
بعد از نیم ساعت روندن، بالاخره به مقصدش رسید.موتور لیام رو روبهروی ایستگاه اتوبوسی که توی خیابون اصلی قرار داشت پارک کرد و به آرومی ازش پیاده شد.
نمای اصلی ساختمون اداره پلیس نیویورک تاریک بود، و فقط یه پنجره نور رو از داخل به بیرون منعکس میکرد!
YOU ARE READING
GASOLINE (BuckyNat | Z.M)
Fanfictionدنیا هیچوقت عادل نبوده.. درسته؟ و عدالت، کلمهای هست که درد رو توی تک تک حروفش جای داده...