- اون تورو تا اینجا آورد... تهیونگ!این حرف جین مصادف شد با چشم تو چشم شدن تهیونگ و ریوجین..
+ممنونم ازت تهیونگ شی
تهیونگ سری تکون داد و لبخندی زد!ریوجین: من.. میرم بیرون یکم هوا بخورم.
همین که میخواست از کلبه خارج شه تهیونگ گفت:
- زیاد دور نشو خطرناکه
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد و در پشت سرش محکم کوبیده شد!ریوجین:
بعد از اینکه از کلبه خارج شدم به سمت درختی رفتمو بهش تکیه دادم!
فقط توی ۲۴ ساعت اینقدر اتفاق برام افتاده بود که نیاز داشته باشم با خودم چند ساعت کامل بدون هیچ مزاحمی خلوت کنم!
سوالی ذهنمو مشغول کرده بود..
چطور به سمت اون پرتگاه کشیده شدم...؟
مطمئنم یه صدایی شنیدم
صدای یه دوست.. یه دوست آشنا..
اما یادم نمیاد کی بود..
اون خواب..خواهر تهیونگ...اگه واقعا اون خواهر تهیونگ باشه...منظورش از کمکش کن..یعنی من باید به تهیونگ کمک کنم؟
چه کمکی؟اون که به ظاهر مشکلی نداره!
سوالات بیشتری به ذهنم نفوذ کرد و من هیچ جوابی براشون نداشتم!
*ریوجین...تو توخطری زودتر از اینجا برو..ازت خواهش میکنم..
با ترس از جام پریدم..هیچ کس نبود...
+کسی اونجاست؟
هیچ جوابی دریافت نکردم..
+کسی اونجاست؟؟
به اطراف نگاهی انداختم و هیچ کس نبود..
شاید فقط صدای افکارم بود..یا شاید توهم زدم..
_حالت خوبه؟هوسوک:
بعد از اینکه ریوجین رفت بیرون جین از پنجره اتاق بهش نگاه میکرد واضح بود که نگرانشه... و منم کنار تهیونگ نشسته بودم کسی چیزی نمی گفت ..
ذهنم شدیدا درگیره اتفاقاتی که افتاده بود شده بود!
که یهو تلفن تهیونگ زنگ خورد ..
از اونجایی که دقیقا کنارم نشسته بود تونستم اسم شخصی که بهش زنگ زده رو ببینم
" گوست "
تهیونگ بعد دیدن اسمش سریع گوشیو قطع کرد و تو جیب شلوارش گذاشت..
بعد از چند دقیقه دوباره زنگ خورد ولی بازم جواب نداد..کنجکاو شدم ببینم کیه فقط من نبودم نامجون و جیمین هم کنجکاو به نظر میرسیدن..
یعنی کیه که تهیونگ اینجوری ازش فراریه؟
یهو چیزی یادم اومد.. روزه اول که اومده بودیم تهیونگ گفتش که اینجا آنتن نداره و راست هم میگفت چون با هیچ کدوم از گوشی ها نمیتونستیم به کسی زنگ بزنیم.. اما چطور بهش زنگ زدن؟؟
صدای نوتیفکیشن گوشیش بلند شد..
از جیبش در آورد..
قبل اینکه متوجه بشه خیره به صفحه موبایلشم به آنتن گوشیشو نگاه کردمو سرمو به طرف مخالف چرخوندم..
گوشیمو از جیبم درآوردم و به محل آنتن گوشیم نگاهی کردم..
چطور؟
من هنوزم آنتن ندارم..و با کسی هم نمیتونم تماس بگیرم...
با صدای تهیونگ از افکارم بیرون اومدم..
+ببخشید..باید با یکی تماس بگیرم..میرم بیرون و زود برمیگردم..
نامجون باشه ای گفت و تهیونگم بیرون رفت..
تصمیم گرفتم سوالمو از نامجون بپرسم..
+هی نامجوناا..
_بله..
+گوشیت آنتن داره؟
گوشیش رو برداشت و نگاهی بهش انداخت..
_نه..
+عجیب نیست؟
_چی؟
+این که تهیونگ آنتن داره ولی ما نداریم..؟!
_عام...دید تهیونگ:
با معذرت خواهی ازشون از خونه بیرون اومدم و درو بستم و گوشیمو برداشتم...
نباید زیاد دور میشدم...
کنار پنجره(از بیرون) وایسادم و به گوست زنگ زدم..+ببین یونگی من نمیفهمم چرا وقتی دقیقا تو جمع نشستم باید بهم زنگ بزنی؟!
_خفه شو..حتما کار واجب داشتم..
+اتفاقا خودمم باهات کار دارم..
_بهتر..فردا ساعت نه صبح همون جای همیشگی!
+نه صبح؟باشه منتظرم باش
تلفنمو قطع کردم...و به اطراف نگاهی انداختم که دیدم ریوجین به درخت تکیه داده...
بهتره باهاش حرف بزنم..
به سمتش رفتم ولی هنوز متوجه حضورم نشده بود..
که یهویی از جاش پرید و ترسیده به اطراف نگاه کرد..
_حالت خوبه؟
یهو برگشت و با دیدنم نفس راحتی کشید..
+توهم اون صدارو شنیدی؟
_صدا؟نه..
دستاشو تکون داد و گفت
+توهم زدم..بیخیال...چرا تو خونه نیستی؟
_هیچی..اومدم ی هوایی بخورم..حس کردم شاید بخوای باهام حرف بزنی..راجب هرچی... این اتفاقات...
+ممنون..
YOU ARE READING
T_EAR
Mystery / Thrillerقراره بخندیم.. قراره گم شیم و ازش لذت ببریم.. قراره جوره دیگه ای به دنیا نگاه کنیم.. دنیای درون آیینه...! دنیایی که درونشی ولی ازش دوری.. دنیایی که مقابل تو اتفاق میافتد.. دنیایی که توش زندگی کردی و آیندتو ساختی ولی خودت ازش خبر نداری! دنیای گمشده! ...