چشمام رو دوباره بستم و انتظار داشتم مثل دفعه های قبلی بخورم زمین اما
اینطور نشد و خیلی آروم تر از دفعه های قبلی روی پاهام ایستادم
هوا روشن بود نگاهیی ب اطراف انداختم،درخت های بلندی که شاخه هاشون درهم فرورفته بود
حدس میزنم نزدیک خونه تهیونگ باشم
نگاهیی به جعبه ی توی دستم انداختم
یه چیزای ابتدایی درباره احیا میدونستم اما اونقدری وارد نبودم
نمیدونم چطوری قراره نجاتش بدم!
پوفی زیر لب گفتم و دستم رو توی موهام فرو بردم و بهمشون زدم
لباس هامم خاکی شده بود
از اونجایی که کسی نباید این اطراف من رو بیینه طبق معمول رفتم و جایی برای قایم شدن پیدا کردم
شاخه ها رو کنار زدم و کنار یه درختچه کوچیک نشستم ولی حواسم به مسیر اصلی بود
نمیدونم اصلا امروز چندمه یا ساعت چنده
اما فکر نمیکنم ظهر شده باشه
تقریبا نزدیک های ده یا نه صبح..
به درختچه تکیه دادم و به آفتاب که سوزان میتابید نگاهی گذرا انداختم
سرمو پایین آوردم به دستام نگاه کردم
نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه!
شاید به محض این که تهیونگ حالش بهتر بشه بیاد و حرفایی یونگی رو عملی کنه
اما شاید هم نه واقعا ریوجین رو دوست داشته باشه!
اما به هیچکس نباید اعتماد کرد،این چیزی بود که توی چند سال زندگیم به صورت کامل یاد گرفته بودم
بیشتر زخم هایی که توی زندگیم خورده بودم به خاطر همین اعتماد ها بود
آدم ها فقط تا وقتی که به دردشون بخوری میخوانت وقتی کارشون باهات تموم بشه،مثل یه مهره ی سوخته از بازی پرتت میکنن بیرون
درسته زندگی هم مثل یه بازیه، یه قمار، یه شرطبندی!
بازی ای که توش ممکنه همه چیز رو به دست بیاری یا برعکس همه چیزت رو از دست بدی!
شاید اتفاق هایی که برام افتاد یکم تخیلی به نظر برسه اما زندگی کردن از این هم تخیلی تره!
با صدایی که اومد از افکارم بیرون اومدم
تهیونگ بود که با قدم های تند به مکانی نامعلوم میرفت..
خواستم از جام بلند شم و دنبالش برم اما دوباره صدای پای کسی اومد
میتونستم حدس بزنم کیه!
چند لحظه بعد حدسم به واقعیت تبدیل شد
هوسوک!
داشت به خیال خودش تهیونگ رو دنبال میکرد..
با قیافه ای شیطانی بدون توجه به اطرافش داشت به مسیرش ادامه میداد و ازم دور شد
دنبالش راه افتادم
کاش میتونستم بهش بگم که داری اشتباه میکنی
اما من الان توی خونه ی تهیونگ خوابم و با دیدن من یه سکته میکنه
شک ندارم!
خودمم گیج شده بودم
کم کم از درخت ها کم میشد و مسیر واضح تر و خاکی میشد!
و با تعجب به منظره ی رو به روم نگاه کردم
یه ساختمون که به نظر دو طبقه بود،درست رو به روم قرار گرفته بود
تهیونگ وارد خونه شد و در صدای غیژ بلندی داد
چند دقیقه بعد هوسوک هم وارد خونه شد
و من میدونستم داره چه اتفاقی میوفته اما باید سکوت میکردم
سعی کردم نوشته های توی دفترچه و به یاد بیارم..
احتمالا الان تهیونگ داره با یونگی صحبت میکنه و بحثشون میشه
تهیونگ رو به همراه هوسوک که لو رفته به داخل اون اتاق میبرن و بعد از چند ساعت دوباره برمیگردن و ..
تهیونگ تیر میخوره
نمیتونم الان برم و نجاتش بدم چون علاوه بر این که خودمم گیر میوفتم نجاتش هم نمیتونم بدم
پس باید این جا صبر کنم..!
YOU ARE READING
T_EAR
Mystery / Thrillerقراره بخندیم.. قراره گم شیم و ازش لذت ببریم.. قراره جوره دیگه ای به دنیا نگاه کنیم.. دنیای درون آیینه...! دنیایی که درونشی ولی ازش دوری.. دنیایی که مقابل تو اتفاق میافتد.. دنیایی که توش زندگی کردی و آیندتو ساختی ولی خودت ازش خبر نداری! دنیای گمشده! ...