ریوجین:+ممنون
_چیزی هست که بخوای دربارش باهام صحبت کنی؟
+من میدونم که نباید به هر کسی اعتماد کنم..
_الان بهم تیکه انداختی؟
متوجه تغییر حالت صورتش شدم..یعنی ناراحت شد؟
+نه..منظوری نداشتم..
_معلومه..
+خب،یه موضوعی هست که فکر کنم فقط به تو میتونم بگم.
_میشنوم..
+خب..تو اون خوابی که دیدم...همون خوابی که خواهرتم بود..اون توی خوابم مرد..یعنی تصادف کرد..
_چیزی هم ازت خواست؟
+مثلا چی؟
_مثلا..یه کاری براش انجام بدی..نمیدونم...به یکی زنگ بزنی یا یه کاری رو براش انجام بدی..
کل خوابم برام مرور شد..
کمکش کن..
+نه..
دروغگو نبودم اما گفتن این که خواهرت از من خواست که نجاتت بدم کار درستی نبود..
+اما اگه میخواست چی؟
_خب اون موقع فرق میکرد..یعنی اون فردی که مورد خطابش قرار میگیره..در خطره..
+چه نوع خطری؟
_هرچی..میتونه یه تصادف کوچیک باشه یا چیزای بزرگتر..
از این افکار خسته شده بودم..
+الان به تنها چیزی که نیاز دارم خوابه..
تهیونگ چیزی نگفت..
اهمیتی ندادم و نفهمیدم چجوری خوابم برد..
دید جیمین:
داشتم با جین،هوسوک و نامجون جرعت حقیقت بازی میکردم..
که در باز شد و تهیونگ توی چهارچوب در مشخص شد..تنها نبود..ریوجین هم که غرق در خواب بود تو بغلش بود..
قبل از این که حرفی بزنم گفت:
+من میرم ریوجین رو بزارم توی اتاقم و یه چیزی..من فردا نیستم صبح زود باید برم جایی تا غروب برمیگردم..گفتم که نگرانم نباشید..
تهیونگ رفت و در روهم بست و هوسوک با نگاهیی شیطانی بهم زل زد..
+کجا میره به نظرت؟
_نمیدونم..
+من ته و تو این قضیه رو در میارم..
_هی..یعنی میخوای چیکار کنی؟
+هیچی بیا بریم بخوابیم..
صبح روز بعد:
تهیونگ:
نگاهی بهشون انداختم..همشون خوابیدن..
از خونه بیرون اومدم و کفشمو پوشیدم و به سمت قرارم با یونگی حرکت کردم..
هنوز مسیر زیادی رو نرفته بود که صدای خش خش برگ ها از پشت سرم باعث شد برگردم و نگاهی بندازم..
هیچ کس نبود..
به مسیرم ادامه دادم..
تقریبا یک ساعت فقط پیاده روی بود..
وقتی برسم خونه حتما هوا تاریک میشه..
درخت هارو رد کردم و بالاخره..
ساختمون قدیمی که قبلا مدرسه بود..
البتع الان فقط یه خرابه محسوب میشه..
به سمت در ورودی رفتم و در رو به زور هول دادم و باز کردم..
صدای غیژ غیژ بلندی داد و به خاطر همین زحمت بستنش رو به خودم ندادم..
اولین چیزی که حس میشد...بوی خاک بود...
حتی به خودش زحمت نمیده که اینجارو تمیز کنه..
رو به روم پله هایی که بود که به طبقه بالا میرسید اتاق یونگی هم همونجا بود..
پله هارو تند تند رد کردم و به طبقه دوم رسیدم..
+دیر کردی..
صداش منعکس میشد..
_فقط سه دقیقه..
صدای قدم هاش از ته راه رو به گوش میرسید و حالا خودش..
+هعی نمیدونستم که موهاتو رنگ کردی..حالا چرا سبز نعنایی؟
و پوزخندی بهش زدم..
_فوضول نبودی کیم تهیونگ..
_بیا بریم تو اتاقم،حرف های قشنگی قراره بشنوی..
+مگه تو حرف قشنگم بلدی بزنی!
_میبینی..
یکی از چندتا دری که توی راه رو بود رو باز کرد و وارد اتاق شدم..
درست مثل روح یونگی تاریک و مشکی..
رفت و پشت میزش نشست و من هم درست رو به روش نشستم...
_خب چه خبر؟!
YOU ARE READING
T_EAR
Mystery / Thrillerقراره بخندیم.. قراره گم شیم و ازش لذت ببریم.. قراره جوره دیگه ای به دنیا نگاه کنیم.. دنیای درون آیینه...! دنیایی که درونشی ولی ازش دوری.. دنیایی که مقابل تو اتفاق میافتد.. دنیایی که توش زندگی کردی و آیندتو ساختی ولی خودت ازش خبر نداری! دنیای گمشده! ...