+خب چه خبر؟
_دیشب..ریوجین تا مرز مردن پیش رفت..به موقع رسیدم..
+نه اتفاقا کاش نمیرسیدی!
_چرا؟
+این اولین کار توعه پس بهتره لیاقتت رو بهم ثابت کنی..
+ازت میخوام کارشون رو تموم کنی!
دقیقا جمله که از شنیدنش میترسیدم!
_من این کارو نمیکنم
از جاش بلند شد و نزدیکم اومد صورتش رو جلو آورد و گفت:
+اوه تهیونگ کوچولو میدونی که اگه باهام همکاری نکنی چی میشه؟
+اون خواهر کوچولوت..دیگه نمیبینیش!
_قرارمون این نبود..فقط میخواستیم اون هارو بترسونیم که دیگه به اینجا نیان که تصادف و قتلگاه به اندازه کافی ترسوندشون!
+اول این که من به قرارمون کاری ندارم..و دوم این که قتلگاه کار من نبود!
_یونگی..نظرتو عوض کن..من این کارو نمیکنم!
+حتی اگه یه درصد هم احتمال داشت پشیمون بشم دیگه این کارو نمیکنم
_چرا؟
+به خاطر اون پسر کوچولویی که پشت در فالگوش وایستاده..
به پشت در نگاه کردم و...
هوسوک...
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟
هوسوک سعی کرد از جاش بلند بشه ولی اینقدر ترسیده بود که نمیتونست از جاش تکون بخوره..
_فرار کن هوسوک
به سمت یونگی حمله ور شدم و افتادیم روی زمین خواستم یه مشت توی دهنش بزنم که بلند داد زد..
+جانگکوکک
با شنیدن اسمش سرجام خشکم زد..اون..
و جانگکوک مثل جن جلوی در ظاهر شد
_تو اینجا چیکار میکنی؟
بدون توجه به سوالم جانگکوک به سمت هوسوک رفت و دستشو از پشت گرفت..
یونگی از فرصت استفاده کرد بلند شد و به سمت تفنگش که روی میز بود رفت و خنده ی سرمستانه ای کرد و گفت:
+خیلی احمقی کیم تهیونگ!چه چیزی باعث شد فکر کنی میتونی از دستم در بری؟!
جانگکوک رو دیدم که داشت دست های هوسوک رو با طناب می بست!
یونگی ادامه داد:
+خب..حالا..اول کدومتون رو بکشم؟
یونگی نزدیکم شد و با پاش لگدی به دهنم زد..
طعم خون رو توی دهنم حس کردم!دید هوسوک:
اون پسر..همونی که تهیونگ باهاش حرف میزد...همون پسری بود که باهاش تصادف کردیم..
یعنی باهم همکار بودن
با ضربه که به دهن تهیونگ خورد رشته افکارم از هم پاشید..
مقصر این ضربه های تهیونگ منم...
باید جبران کنم...گفتم:
+من آمادم..
یونگی بهم نگاه کرد و گفت:
+خوبه ولی قبلش باید یه سوالایی از تهیونگ بپرسیم!
+برای چی نمیخوای بکشیشون؟این قضیه میتونست بدون هدر رفتن خونت تموم بشه!
_من نمیخوام کسی رو بکشم!
+داری دروع میگی!
اینقدر دادش بلند بود که حس کردم پرده گوشم پاره شد!
دوباره تن صداش رو پایین آورد و گفت:
+نمیخوای به هیونگت حقیقت رو بگی؟
و دوباره خندید!
یونگی به پسری که ظاهرا اسمش جانگکوک بود نیم نگاهی انداخت
پسر جلو اومد و ضربه ی محکمی به کمر تهیونگ زد
_باشه..میگم
_من ریوجین رو...دوست دارم..
با شنیدن این حرف از تهیونگ آب دهنم تو گلوم پرید و سرفه کردم!یونگی گفت:
+فکر کنم قبلا بهت گفتم عشق یه نقطه ضعفه نه؟
تهیونگ سکوت کرد
جانگکوک گفت:
+چرا کارشو تموم نمیکنی؟
تهیونگ سرشو بالا آورد و به جانگکوک نگاه کرد: تو یه عوضی هستی!
جانگکوک عصبانی شد و به سمت تهیونگ اومد پاشو روی گردن تهیونگ گذاشت و گفت:
+ببین کی به من میگه عوضی!چرا صفت های خودتو به من میچسبونی؟
-بس کن
با صدای یونگی جانگکوک از تهیونگ فاصله گرفت و کنار پنجره رفت.
+فعلا نمیکشمت به دردم میخوری!
+جانگکوک دوتاشون رو ببر به همون جایی که میدونی!
جانگکوک بله ای گفت و تهیونگ رو از زمین بلند کرد و به سمت اومد..
به سمت انتهای راهرو حرکت کردیم...
یکی از در های فلزی رو باز کرد و پرتمون کرد..
در رو محکم بست..
اتاق سرد و تاریک بود
تنها منبع نور لامپ کوچکی بود که درست بالا سرمون روشن بود!
+تهیونگ
_هوم؟
+من معذرت میخوام..مقصر این کارا منم!
لبخندی زد که متوجه خونی بودن دندون هاش شدم..
+چرا دنبالم اومدی؟
_فقط از روی کنجکاوی
+کنجکاوی؟
+این کنجکاوی ممکنه به مرگ هردومون ختم بشه!
YOU ARE READING
T_EAR
Mystery / Thrillerقراره بخندیم.. قراره گم شیم و ازش لذت ببریم.. قراره جوره دیگه ای به دنیا نگاه کنیم.. دنیای درون آیینه...! دنیایی که درونشی ولی ازش دوری.. دنیایی که مقابل تو اتفاق میافتد.. دنیایی که توش زندگی کردی و آیندتو ساختی ولی خودت ازش خبر نداری! دنیای گمشده! ...