پارت 1

1.7K 82 12
                                    


نویسنده :ندا 1996

بگو که همه حرفات راسته ؟  بگو ؟ قانعم کن ..بگو ..دلیل بیار ..سعی کن حتی شده یک دلیل منطقی بیاری ..داری دیوونم میکنی ..خواهش میکنم  جیمین  ..بسه هر چقدر بهم دروغ گفتی ..هر چه زودتر این بازیه کثیف رو تمومش کن ..چون دیگه جونی برام باقی نمونده که بخوام به دروغات گوش کنم ..من شکستم جیمین ..خورد شدم ..نزار بیشتر از این قلبم از دستت تیکه تیکه بشه بزار زخمای قبلیت که به دلم زدی جوش بخوره بعد باز شروع کن ..
پوزخندی زد و روشو برگردوند ..
رزی :  با چشمانی اشک بار داد زدم : خستهههه شدم ...بسسسس کن ..و بلند بلند جیغ میزدم و موهامو میکندم ..اما هیچکس اون اطراف نبود ..تو اون کلبه ی خرابه بیرون شهر مگر اینکه ارواح صدامو میشنیدن ..
جیمین نگران بغلم کرد و  سعی داشت آرومم کنه اما من که بدنم مثل بید میلرزید  با آخرین توانم محکم پسش زدم و گفتم : به من دست نزن ..تو ..از دیدن زجر کشیدن من لذت میبری..تموم این سالها داشتی بازیم میدادی اما الان دیگه دستت برام رو شده ..
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت :  کاش میفهمیدی چقدر دوست دارم ..خداااا ..چرا من ؟!!  منکه داشتم زندگیمو میکردم ..من نمیخوام ....
بلند بلند داد میزد و از خدا شکایت میکرد منکه اصلا از این کاراش سر  در نمیاوردم  گفتم :  بهم بگو چیشده ؟؟!!!!  چیو داشتی تموم این مدت ازم مخفیش میکردی ؟
رو زانوهاش سقوط کرد ..نگران به سمتش دویدم ..صورتش از عرق خیس شده بود 
داد زدم : چت شده ؟  غلط کردم عزیزم ...بازم بهم دروغ بگو ..حالت خوبه ؟  
محکم بغلم کرد و در حالی که نفساش خس خس میکرد  گفت :  قول میدی منو ببخشی ؟
بوسه ای به گونش زدم و گفتم :  آره عشقم قول میدم ؟
خنده ای کرد که باعث شد به سرفه بیفته ..بدو براش لیوان آبی آوردم که گفت : آه ..اگه میدونستم از تموم گناهام  انقدر راحت میگذری  زودتر از اینا بهت میگفتم  دارم میمیرم !!!!
سکوتتتتتتتتتتتتت ...
جیمین دستش رو جلو صورتم تکون داد  و گفت :  آهای زنده ای ؟؟!
سکوتتتتتتتتتتتتتتتتت
در حالی که هنوزم نفسش خس خس میکرد جعبه قرصی رو از تو جیبش در آورد  و  عین نقل  و نبات چند تاشو خورد  و  گفت :  فعلا با این اسمارتیزا زندم پس  تو چرا خشکت زده ؟
خودمو عقب کشیدم و با صدایی لرزون گفتم : باز داری بهم دروغ میگی ؟ من دیگه  به لطف تو گرگ آب دیده شدم ..انقدر جلوی من  نقش بازی نکن ...
جیمین خنده ای کرد و گفت :  حالا چرا خودتو عقب میکشی؟  نترس بیماریم واگیر دار نیست ..بهت حق میدم باور نکنی منم جای تو بودم باور نمیکردم ...
منکه اشک تو چشمام حلقه زده بود گفتم : میخوام از اینجا برم ..نمایشو تموم کن و منو  از اینجا ببر ..
جیمین به سمتم خم شد  و  دستمو کشید گذاشت رو  قلبش و گفت : ضربانشو حس میکنی ؟ میبینی چقدر کندد و سنگین میزنه ؟
منکه از شدت بغض و ترس از اینکه حرفش راست باشه لبام میلرزید  و دندونام بهم میخورد گفتم : باز چه نقشه ای داری ؟ میخوای باز همون بازی کثیف همیشگی رو شروعش کنی ؟
بی توجه کشیدم تو بغلش و گفت : بیا به روزای خوبی که با داشتیم فکر کنیم ...یادت میاد چطور اون روز بارونی کنار  رودخونه ی هان برای اولین بار همدیگرو دیدیم ؟
همون لحظه بود که برای ساعتهای متمادی از زمان حال جدا شدم  و توی خاطرات خوش و تلخی که با جیمین تجربه کرده بودم غرق شدم ..

سه سال قبل ''
رزی :   هووووف چه خبره عجب بارونی شروع شدا ..
لی لی :  اه شانس ماست  یه روز خواستیم بریم خوش گذرونیا ..
هانا : واسه درونگرایی مثل من خیلیم خوبه .. میشینم تو خونه قهوه مو میخورم و  رمانم رو میخونم ..
لی لی : زررررت ..تو کلا بوف کوری ..همش تو لونتی صداتم در نمیاد .. اوکی سوار شید بریم
رزی : نه من نمیام ..قبلش اینجا کاری دارم ..
لی لی :  بلا چیکار داری ؟  نکنه قرار مرار داری با کسی؟
رزی :  گمشو لی لی  آخه منو چه به دوس پسر  ..اصلا حوصلشو ندار م ..انقدر سرم شلوغه
لی لی : پس چیکار داری؟
رزی :  خونه ی مادربزرگم این نزدیکه میخوام برم بهش سری بزنم دلم براش تنگ شده ..
هانا :  باشه عزیزم ..برو ..
لی لی چشمکی زد  و گفت :  بای..
آروم آروم راه افتادم تا  و  کم کم داشتم به سرعت قدمام اضافه میکردم  که ناگهان ماشین آلبالویی رنگی  به سرعت از کنارم گذشت  و هر چی آب و کثافت بود رو بهم پاشید ..
منکه شوک بدی بهم وارد شده بود سرجام خشکم زد ..برگشتم ببینم کیه اثری ازش نمونده بود ..کثافت به سرعت ازم دور شد ..
با خشم و در حالی که تو دلم داشتم فخش بارونش میکردم به راهم ادامه دادم و تقریبا داشتم به خونه ی مادربزرگم نزدیک میشدم که دیدم همون ماشین قرمز رنگ روبروی خونه ی مادربزرگم متوقف شد ...
کنجکاوجلو رفتم که ناگهان پسر جوون و بسیار خوشتیپی ازش پیاده شد  و زنگ خونه ی مادربزرگم رو زد
منکه از کنجکاوی داشتم میمردم با اون سر  و ضع خراب جلو  رفتم و  گفتم :  شما کی باشید ؟؟!!!
پسره که شرارت از چشماش میبارید  خنده ای کرد  و گفت :  ااااا مادر بزرگ !!!!  چقدر جوون شدی نشناختمت !!

تلخ مثل دروغات (Complete)Where stories live. Discover now