پارت 27

291 32 2
                                    

ه کدامین دروغ ؟
به کدامین گناه ؟
به کدامین خطا ؟
به کدامین عشق ؟
قلب تو رو خواهم باخت
ضخیم ترین شیشه ی عشق را میشکند دروغ چشمهایت
کاش دستی از میانه بردارم پیش از انکه خود از میان بروم

تمام مدتی که جیمین بیرون رفته بود گوشه ای از اتاق کز کرده بودم و زلنوهام رو بغل کرده بودم ..
تمام حرفاش مدام توی ذهنم تکرار میشد ..هنوزم باورم نمیشد جیمین بهم دروغ گفته باشه ! حتی اگه  صد سال دیگه ام فکر میکردم هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد که جیمین تو کارای باباش دست داشته باشه !
با اینکه از دنی متنفر بودم اما راضی به مرگش هم نبودم ..اون یه پسر احساسی بود که گول حماقتش رو خورد و قربانی   طمع خودش شد ..
اون چیزی رو میخواست که مال دیگران بود و به داشته های خودش راضی نبود !
جیمین بهم گفت که داره موضوع دیگه ای رو هم ازم پنهان میکنه !
ناگهان صدای آلارمی از توی کیفش بلند شد ..منکه از این صدای ناگهانی ترسیده بودم بدو به سمت کیفش رفتم و گوشیشو در اوردم ..
نوشته ی بالای آلارم  توجهم رو جلب کرد !  وقت داروهاته !!!
چییییی ؟!! دارو ؟جیمین مگه چشه ؟ اونکه حالش خوبه ! امکان نداره !
صداش تو ذهنم داشت میپیچید ...من یه رازه دیگه ام دارم..من یه راز دیگه ام دارم ..من یه راز دیگه ام دارم ..
سرم رو محکم گرفتم و فشار دادم ..نه امکان نداره ..این نمیتونه حقیقت داشته باشه ..داشتم دیوونه میشدم ..خداا..
سریع تموم وسایل توی کیفش رو ریختم بیرون ..حتما توش چیزی هست که بتونم متوجهش بشم ..هر چقدر دنبال داروهاش گشتم پیداشون نمیکردم ..اه لعنتی پس کجاست !
همون موقع جیمین هم سر  رسید کتش رو در اورد و با تعجب به من نگاه کرد ..
با تته پته گفتم : جیمین ..من ..قصصد د..نداشش .تم  ..مم فوضو..لی کنم !
لبخندی زد و گفت : اشکالی نداره عزیزم ..من و تو که این حرفا رو نداریم راحت باش ..
اب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم : گوشیت آلارم زد ..نوشته بود باید داروهاتو بخوری  !
لبخند تلخی زد و گفت : پس بالاخره فهمیدی !
در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود با صدایی لرزون پرسیدم  :مشکلت چیه ؟
_ مشکل من همونجایی که تو بهش تعلق داری  !
_ منظورت چیه جیمین ؟ متوجه نشدم
محکم به آغوشش کشیدم  و  سرم رو گذاشت روی قلبش و گفت  : صداشو میشنوی ؟ میبینی چقدر کند میزنه ؟
_بوسه ای به قفسه ی سینش زدم و گفتم : تو بیماری قلبی داری ؟
محکم تر بغلم کرد و گفت : خیلی وقته که باهاش درگیرم !  اما از وقتی  که تو  مهمونش شدی حالش خیلی بهتره !  شاید اگه نمیومدی خیلی زودتر از اینا از کار میفتاد ..
متعجب از بغلش بیرون اومدم و در حالی که مثل ابر بهار اشک میریختم پرسیدم : منظورت چیه ؟  یعنی مشکلت انقدر حاده ؟
جیمین که تو حال خودش دیگه نبود  و لباش رو به کبودی میرفت  داشت پس میفتاد که گرفتمش ..
از ترس تموم بدنم یخ کرده بود ...به صورتش ضربه میزدم تا از هوش نره..
_جیمین به خودت بیا..داروهات کجاست ؟ من کیفت رو گشتم هیچی توش نبود
_ نیاوردمشون ..
_چییییی ؟ دیوونه شدی ..چرا اینکارو کردی...زود باش بلند شو از اینجا بریم ..
دستم رو گرفت و گفت : نه  تا وقتی که منو نبخشی !!

تلخ مثل دروغات (Complete)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora